ماجرای خواندنی خواستگاری یك رزمنده از زنی ۹۰ ساله

۱۳۹۰/۰۴/۲۲ - ۱۳:۲۵:۳۴
کد خبر: ۶۲۹۳۳
ماجرای خواندنی خواستگاری یك رزمنده از زنی ۹۰ ساله
آخر پسر نشانی‌ای كه به من داده بودی، نشانی پیرزن نود ساله‌ای به نام مریم خانم بود. همه او را می‌شناسند با این كار پاك آبرویم را بردی!

آن روز مادر خوشحال و خندان برای این كه دختر را ببیند و از او خواستگاری كند، از خانه بیرون رفت. بعد از دو ساعت وقتی به خانه برگشت، دیدم عصبانی است. به قول معروف توپش پر بود.

شهید ابوالفضل یعقوبی فرزند یعقوب در تاریخ ۴۴/۵/۲ در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود. در تاریخ ۶۴/۱۱/۲۷ در منطقه عملیاتی فاو در عملیات والفجر ۸ به فیض رفیع شهادت نایل آمد. «ابوالفضل باوفا»دوست شهید ابوالفضل یعقوبی به نقل از خود شهید این خاطره را تعریف می كند:


در قسمت تبلیغات اداره بنیاد شهید شهرستان اردبیل كار می‌كردم. گاهی از بسیج ادارات عازم جبهه می‌شدیم.

اوایل اسفند‌ماه ۱۳۶۴ شمسی بود. حدود سه ماه می‌شد كه از جبهه برگشته بودم، مشغول تكثیر عكس عزیزانی بودم كه تازه به شهادت رسیده بودند و قرار بود در یكی دو روز آینده تشییع شوند.

بنا برگزارش فارس، ناگهان عكسی توجه مرا به خود جلب كرد. تازه با او آشنا شده بودم، خوب می‌شناختمش. در حالی كه به عكس نگاه می‌كردم، بی‌اختیار اشك می‌ریختم. یاد روزی افتادم كه با او آشنا شده بودم. یاد لحظاتی كه برای ایجاد معبر، نی‌زارها را با هم قطع می‌كردیم.

مرداد ماه هزار و سیصد و شصت و چهار بود، از طرف بسیج سپاه پاسداران جهت شركت در عملیات در منطقه‌ی هورالعظیم حضور داشتیم.

هر روز چند نفر از بسیجیان را جهت همكاری با نیروهای اطلاعاتی به خاك دشمن می‌بردند. روزی با تعدادی از بچه‌ها جهت شناسایی خط مقدم و قطع‌ نی‌زارها جهت ایجاد معبر برای عبور قایق‌های تندروی موتوری عازم خط مقدم شدیم. بعد از سه ساعت در نزدیكی خط مقدم به اسكله‌ای شناور كه روی آب بود رسیدیم.

از آنجا به بعد را باید با بَلَم طی می‌كردیم. ما را به یكی از نیروهای اطلاعاتی منطقه كه جوانی برومند و خوش سیما بود و تبسم به لب داشت تحویل دادند. جوان‌برومند مسئول محور و فرمانده گروهان بود. همگی سوار بلم‌ها شده از لای نیزارها به خط مقدم هدایت شدیم.

وقتی دیدیم فرمانده به زبان محلی صحبت می‌كند، خوشحال شدیم. بعد از كمی صحبت متوجه شدیم كه او نیز از همشهری‌های ماست و اسمش ابوالفضل است.

در حالی كه گرم گفت و گو بودیم، از لابه‌لای نیزارها به طرف دشمن حركت می‌كردیم. بعد از یك ساعت پارو زدن به منطقه‌ی حساسی رسیدیم. گلوله‌های بی‌هدف عراقی‌ها از بالای سرمان رد می‌شدند. صدای عراقی‌ها كه با هم صحبت می‌كردند به وضوح شنیده می‌شد. برای اینكه صدای پارو زدن ما را نشنوند، پاروها را جمع كردیم و در داخل بلم‌ها گذاشتیم. آرام با گرفتن نیزارها بلم‌ها را پیش می‌راندیم.

ما كه در اولین حضورمان در آن نی‌زارها، كمی دلهره‌ داشتیم، ولی ابوالفضل عادی رفتار می‌كرد؛ انگار نه انگار كه در منطقه‌ی عراقی‌هاست. در چهره‌اش اصلا نگرانی و اضطراب و ترس دیده نمی‌شد. او بارها در لای همین نیزارها به كمین دشمن رفته، وجب به وجب منطقه را مثل كف دستش می‌شناخت.

دلهره‌ من از این بود كه در آن مكان هیچ جان‌پناه و سنگری نبود و اگر دشمن از حضورمان مطلع می‌شد كارمان تمام بود.

تنها چیزی كه به ما روحیه می‌داد لبخند و تبسم جاودانه‌ی ابوالفضل بود. هیچ وقت در آن موقعیت نیز ندیدم كه گل لبخند در لبانش پرپر شود. با روحیه‌ی نترس و شجاعی كه داشت ما را از نگرانی در می‌آورد.

بعد از ساعت‌ها تلاش‌ با هدایت و فرماندهی ابوالفضل، نی‌ها را قطع كرده و چندین معبر در لای نیزارها جهت حركت قایق‌های تندرو كه قرار بود عملیات از آن منطقه صورت گیرد ایجاد كردیم و خوشحال از موفقیت در این عملیات، راهی پشت جبهه شدیم.

در راه از سخنان فرمانده متوجه شدم كه از نیروهای اطلاعاتی سپاه پاسداران شهرستان اردبیل است. بعد از كلی گفت‌وگو پرسیدم:

آیا ازدواج كرده‌ای یا نه؟!

گفت: نه، هنوز ازدواج نكرده‌ام، مجرد هستم.

علتش را پرسیدم، لبخند زد!
از خنده‌اش متعجب شده، مصمم شدم حتما دلیل خنده و ازدواج نكردنش را بدانم.

وقتی اصرارهای مرا دید گفت:

بیچاره مادرم! مدتی است كه گیر داده باید حتما ازدواج كنی! مادرم از ترس شهادت، می‌خواهد ازدواج كنم تا شاید به خاطر عروسش هم كه شده دست از جبهه دست بردارم . به خاطر این، همه فكر و ذكرش این شده تا مرا سروسامان دهد. این است كه هر وقت به مرخصی می‌روم می‌گوید، حتما باید این بار ازدواج كنی. من هم تصمیم گرفته‌ام تا جنگ تمام نشده ازدواج نكنم و تا پیروزی در جنگ در جبهه بمانم. بار آخر كه به مرخصی رفته بودم پایش را در یك كفش كرد و گفت كه حتما باید این بار ازدواج كنی.

از من خواست نشانی دختری را به او بدهم تا به خواستگاری‌اش برود. هر چه كردم تا موضوع خواستگاری را عوض كنم نتوانستم.

زیرا این بار با دفعه‌ای دیگر فرق می‌كرد. مادر تصمیم گرفته بود به هر نحوی شده از من نشانی دختری را بگیرد تا از آن دختر برایم خواستگاری كند. بعد از ساعت‌ها پافشاری، ناچار برای اینكه این قضیه را تمام كنم، نشانی الكی را در قریه نیار به او دادم.

اسم و فامیلی دختر را از من پرسید، گفتم فامیلی‌اش را نمی‌دانم ولی اسمش مریم خانم است. آن روز مادر خوشحال و خندان برای این كه دختر را ببیند و از او خواستگاری كند، از خانه بیرون رفت. بعد از دو ساعت وقتی به خانه برگشت، دیدم عصبانی است. به قول معروف توپش پر بود.

مفصل با من دعوا كرد. در حالی كه می‌خندیدم گفتم: ندادند كه ندادند! من كه نمی‌خواهم ازدواج كنم. این نشانی را هم به خاطر این كه شما را ناراحت نكنم، در اختیارتان گذاشتم.

مادر در حالی كه دست از دعوا كشیده بود و همچون من می‌خندید گفت: آخر پسر نشانی‌ای كه به من داده بودی، نشانی پیرزن نود ساله‌ای به نام مریم خانم بود. همه او را می‌شناسند با این كار پاك آبرویم را بردی!

آن روز با مادر به خاطر این خواستگاری كلی خندیدیم. با این كارم مادر فهمید كه من در تصمیمی كه گرفته‌ام، جدی هستم و تا پایان جنگ دست از جبهه نخواهم كشید و این چنین بود كه در نهایت در منطقه‌ی عملیاتی فاو به اوج آسمان‌ها پر گشود.

نظر شما