قصد من از این معرفی بت سازی از فرانتیس کافکا نیست اما متن شاید به این سو کشانده شود زیرا به واقع کافکا یک بیهمتاست. و به قول "جان لچت" بیهمتایی او تا اندازه زیادی، سرچشمه از تلفیق نوشتن و تجزیه به سر برده وی، نشات میگیرد.
فرانتیس کافکا به شدت سرمایهداری کثیف مدرن و اوضاع بد سیاسی جهان را تجربه کرد، بنابراین تجربههای خود را به صورت داستان و متن به روی کاغذ آورد و فن نوشتن نتیجه، بیهمتایی او شد. وی در سال 1883 میلادی در خانواده یهودی در پراگ متولد شد. فرزند بازرگانی مرفه و خود ساخته بود، پدر و مادرش به شدت در تربیت و آموزش او جدی بودند با آن که زبان آن به زبان کشور چک بود اما زبان اقلیت آلمانی را هم آموخت و او نوشت.
وی از 1893 تا 1901 به دبیرستان آلمان رفت و پس از آن در دانشگاه کارل فردیناند حقوق خواند در 1907 در یک شرکت بیمه ایتالیایی شروع به کار کرد اما در ژوئیه 1908 این شرکت را به قصد کار در اداره نیمه دولتی بیمه حوادث کار ترک کرد و تا زمان بازنشستگیاش در 1922 به علت بیماری در همین اداره کار کرد.این اداره مرخصیهای استعلاجی طولانیای به کافکا میداد و همین باعث شد او بیشتر بخواند، فکر کند و بنویسد.
در 1909 اولین داستان خود را در یکی از نشریات پراگ به چاپ رساند حدود سال 1914 کافکا نیمی از محاکمه رمان معروفش را نوشته است در سال 1918 یک سال پس از آن که تشخیص دادند به سل مبتلا شده است با "یولی وریتسک" نامزد شد در زمستان 21- 1920 در حالی که در آسایشگاه معلولان به سر میبرد به "ماکس برود" دوست و همیار همیشگیاش گفت که میخواد پس از مرگش تمام آثارش نابود شوند خواستی که عملی نشد.
وی در سال 1924 در اثر بیماری سل در گذشت. نوشتههای کافکا مملو از دنیای عجیب و راز آمیز است که بر موضعی حساس در زندگی صنعتی مدرن انگشت میگذارد در این نوشتهها به زیباترین نحو، هیچ افکاری یک جامعه بیخدا، عقلگرایی افراطی، پایان تمام آرمان گراییها و ... به تصویر کشیده شده است. آثارش نه تنها هدف خاصی ندارد بلکه قطعی و مقدر است که به معنای مادی به پایان میخواهد برسد.
کافکا مثل ساتر و دیگر همدورهایهای اغلب مارکیست و اگزیستانس خود متعهد نمینویسد. زیرا حقیقت آرمانی لازم برای این گونه تعهدهای سیاسی را نابود شده میبینند اما او خود را در نویسندگی به فرسایش میرساند اما با این حال نویسندهای حرفهای نیست که کارش نوشتن باشد بلکه این گرفتگی و زجر نوشتن را با لذت، آمیخته میکند و به قول "لاکان" روان شناس و روانکاو بزرگ از فرود به "ژوئی سانس" و آمیختگی درد و لذت میرسد، یک لحظه جدا به گونهای که او نشان میدهد و نویسندگی شیوهای از زندگی است.
به قول "لچت" پس از کافکا، نویسندگی و ادبیات دیگر محصول اوضاع نیست بلکه در عین حال سازنده این اوضاع است" منتقد فرانسوی "مارت روبر" میگوید که کافکا از آن جهت شخصیتهایش را به نامهای حروف مینامد (مثلا که کیفیت فرا سرزمینی آنان را نشان دهد و یک رها شدگی فردی را ایجاد میکند). دقیقاً مثل شخصیت خود کافکا که نیمی یهودی و نیمی آلمانی و تجسم مفهوم تبعید و کیفیت فرا سرزمینی بود فراتر که برویم حتی میتوانیم فقدان فراسرزمینی را هم اعلام داریم منشا یا خاستگاه محو میشود و این از خصوصیت برتر متون اوست که فروپاشی مرزها را در خود دارند.
"ژرژ باتای" میگوید: "برای کافکا هیچ سرزمینی موعودی وجود ندارد" داستانهای وی جولانگاه شبح مرگ، اضطراب و یاس است معنی واژهها در داستانهایش قطعی نیست، یاس از آن رو به وجود میآید که زندگی نوعی تبعید است، هیچ وطن حقیقیای وجود ندارد که در آن بتوان از اضطراب زندگی مدرن اجتناب کرد. همچنین "بلانشو" میگوید: "آثار کافکا به رغم خودشان یعنی به زغم دلمشغولی شان با مرگ، نور و زندگی میتابانند از همین روست که تنها با خیانت به آثار وی میتوانیم آنها را درک کنیم، هنگام خواندن شان مشتاق میشویم که آنها را بد بفهمیم.
مدتی پیش کتاب "مسخ" وی را دیدم که ترجمه آن را مرحوم صادق هدایت بر عهده داشته است جالب این است که نام نویسنده بر جلدکتاب نام صادق هدایت ذکر شده بود در حالیکه این کتاب را کافکا نوشته است نه هدایت. از این که بگذریم قصد من از این یادآوری متن داستانی "مسخ" است. در این داستان شخصیت اصلی یعنی "گرگور زامز" در اتاق خودش تبدیل به سوسک میشود و در تقابل با خانوادهاش با مشکلات و دیالگتیکهایی برخورد میکند که پر از نکات و تلویحات و لذتها اساسی و ادبی است. داستان مسخ، سرمایهداری مدرن جهان را به مسخره و نقد میگیرد و زیبایی شناسی ضد مدرن خاص خود را ایجاد میکند. خیلیها کافکا را به دلائل زیادی پستمدرن خواندهاند که به شخصه چنین اعتقادی ندارم. البته در کل سیستم مخالفت میکنم یعنی به این سری طبقه بندیها برای ادبیات ارزشی قائل نیستم.
از آثاری دیگر او میتوان رمان "محاکمه" و دیگر رمان "قصر" را نام برد. در ایران همانطور که گفته شد هدایت از اولین کسانی بود که آثار وی استثنایی پیدا کرد و تاثیر نوشتههای او را در آثار هدایت میبینم. دلهره، اضطراب، ترس، نفرت و تمسخر از مدرنیته از مشابهات آثار این دو است. البته خیلی سخت است که بتوان به ادعای "بلانشو" رسید یعنی دیدار نور زندگی در آثار کافکا، اما اعتقاد دارم چنین نگرشی ممکن است. البته در صورت تامل و تفکر و بردباری فراوان در خوانش آثار او شاید منظور "بلانشو" شور و شادی از رنج و روح دیونیزوسی شاداب نوشتن باشد.
این روزها هنور که مدام از وی تقلید میشود و به شدت خاصیت آوانگارد امروزین و فرامرز ژانویت او مورد تقلید قرار میگیرد. اما مخاطب آگاه ادبیات راستین را از ناراستین جدا و متمایز میداند و نیازی به نصیحتها و ستایشها و انتقادهای سکوت آور امر دروغین نمیبیند.