رادیوی پدربزرگ

۱۳۹۸/۰۱/۲۷ - ۰۹:۲۳:۱۹
کد خبر: ۸۳۴۶۱۷
رادیوی پدربزرگ
کودکی های من با رادیو بزرگ شد، این که، کِی با رادیو انس گرفتم اصلاً یادم نیست، فقط یادم است که خانه پدر بزرگم بودم با اینکه خیلی کوچک بودم اما رادیو را خیلی دوست داشتم، ننه آقا برای رادیو یه پیراهن ساتن سفید رنگ دوخته بود که دورش پر از چین بود و دکمه قابلمه ای داشت و روی آن گلدوزی شده بود گل های قرمز ریزی که شبیه آن را روی چراغ علاءالدین و روی طاقچه می دیدی، روی همان گلهای ریز یک بلبل هم گلدوزی شده بود که نوکش باز بود و از حال و هوای گلدوزی می شد بفهمی که بلبل در حال آواز خواندن است ولی بلبل پدر بزرگ من همین رادیو بود که گذاشته بود تو طاقچه، جایی که دست هیچ کدام از ما بهش نمی رسید.

راستش ما حتی جرأت نمی کردیم  به آن طاقچه نزدیک شویم چه برسد که بخواهیم به رادیو دست بزنیم، یک روزی چهار پایه گذاشتم زیر پام تا دستم به طاقچه برسد و رادیو را روشن کنم که دستم به سیم رادیو گیر کرد و از اون بالا افتاد پایین، البته خداراشکر افتاد روی پشتی وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر رادیوی پدربزرگم و مهمتر از همه سر خودم می آمد اصلاً کی گفته جای رادیو روی طاقچه بود تا دست ما بچه ها بهش نرسه.

خلاصه اینکه، علاقه من به رادیو از همان دوران بچگی بود، اصلاً نباید رادیو اون بالا تو طاقچه می بود، رادیو باید روی زمین می بود و منم گوشم و می چسباندم به رادیو برای اینکه دقیق قصه ظهر جمعه گوش بدهم یا صبح اول وقت بچه های انقلاب... پدر بزرگ که متوجه علاقه من به رادیو شده بود هر وقت من میرفتم خانه شان برای شنیدن رادیو، رادیو را از طاقچه می آورد پایین و می گذاشت روی زمین که من دراز بکشم کنارش و گوشم را بچسبانم به رادیو و شروع کنم به گوش دادن، کم کم علاقه من به رادیو زیاد شد تا جایی که می رفتم جلوی آینه و مرتب ادای گوینده های رادیو رو در می آوردم.

یادم هست، هشت ساله بودم که رفتم تو اتاق مهمون خونه، جلوی آینه قدی که تو اتاق بود وایستادم و شروع کردم به حرف زدن با خودم؛ قصه می گفتم... بازی می کردم... گریه می کردم... می خندیدم... یهویی مادرم در را باز کرد و اومد داخل... گفت: دختر! چی کار داری می کنی؟! چرا با خودت حرف میزنی؟ گفتم: با خودم حرف نمی زنم دارم با شنونده ها حرف می زنم، می خوام گوینده رادیو بشوم، یک خنده ای از ته دل کرد و گفت: بچه تو کجا رادیو کجا؟! توی یه روستای دور افتاده چه جوری میخوای بری تهران گوینده رادیو بشی؟ منم از این آرزوها خیلی داشتم... حالا پاشو... پاشو برو جای این کارا درستو بخون این ادابازی ها رو هم در نیار... پاشو... مگه تو فردا امتحان نداری؟...

ولی خوب عشق به رادیو برای من همچنان پابرجا بود تا اینکه سال سوم دبیرستان بودم که زنگ زدم به تلفنخونه رادیو، ازشون پرسیدم شما گوینده نمی خواید؟ اون آقایی که پشت خط بود اولش مِن و مِن کرد و رفت بگه نه، که یهویی گفت: چرا اتفاقاً یه رادیویی داره افتتاح می شه نیاز به گوینده داره اگه دوست دارید با این شماره تماس بگیرید و برید تست بدید البته براش دوره های آموزشی طراحی کردن، .برید اونجا به نظرم نتیجه بگیرید، انگار دنیا رو بهم داده بودن همون موقع رفتم تست دادم و کلی دوره ها و آموزش های گویندگی رو دیدم و بعدش نشستم پشت میکروفون رادیو تا الان که امیدوارم بتونم به خودم بگم گوینده رادیو... .

یادداشت: زهرا تقی ملا ( گوینده رادیو)

نظر شما