باورهای کهنه مادر

۱۳۹۹/۰۴/۱۰ - ۱۶:۳۰:۳۵
کد خبر: ۱۰۲۲۶۹۷
باورهای کهنه مادر
مادر تکیه گاه عاطفی فرزندش است. اگر فرزند احساس کند چنین پشتیبانی را از دست داده علاوه بر احساس بی پناهی، مستعد وادادگی روانی است و این خطر برای فرزند وجود دارد که جذب روابط اشتباه و سراب گونه ای شود که فقط هاله ای از تکیه گاه و مأمن بودن دارد.

به گزارش خبرگزاری برنا ؛ نرگس می گوید دختر بزرگ خانواده هستم، از وقتی یادم می آید شاگرد اول مدرسه بودم و همیشه سرم توی کتاب بود علاقه زیادی به ورزش داشتم. مادرم درخانه سالمندان کار می‌کرد. همانجا عاشق مردی شد که از لحاظ جسمانی معلول بود ،با همه نصایح همکاران و اقوامش مبنی بر انصراف از عشق و وابستگی نسبت به آن مرد، همچنان تحت تأثیر عشق، او را به عنوان همسرش انتخاب کرد.

خواهرم "غزاله" 4 سال از من کوچک‌تر بود. مادرم بداخلاق و نامهربان و دنیای خانه ما همیشه خاکستری بود. به دلیل وضعیت جسمانی پدرم، تصمیمات خانواده توسط مادرم گرفته می شد.

18 ساله بودم که برای اولین بار پدر و مادرم را راضی کردم به همراه خواهرم با یک گروه کوهنوردی به کوه برویم. در آن گروه با "کوروش" که 12 سال از من بزرگتر بود آشنا شدم. تا آن وقت چیزی از روابط عاشقانه نمی دانستم.

کوروش آنقدر خوش تیپ و جذاب بود که همه به او توجه می کردند اما او نگاهش فقط به من بود. پس از مدتی بین ما رابطه عاطفی شکل گرفت. هر روز مرا از خانه تا مدرسه همراهی می کرد. بعد از یک ماه با این که خیلی از مادرم می ترسیدم، تصمیم گرفتم ماجرا را برای او تعریف کنم.

وقتی به او گفتم مادر من با یک نفر آشنا شدم، بی هیچ درنگی با داد و فریاد موهای مرا گرفت و سرم را به دیوار کوبید و گفت تو را می کشم. از این رفتار تند او شوکه شده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. از اینکه او را در جریان گذاشته بودم احساس پشیمانی می کردم.

فردای آن روز وقتی کوروش دنبالم آمد، ماجرا را برایش تعریف کردم. او گفت با پدر و مادرش صحبت کرده و به زودی برای خواستگاری به منزل ما می آیند. من می ترسیدم به خانه بروم به همین دلیل کوروش مرا به منزل خودشان برد.

مادرش با مهربانی از من استقبال کرد و سریع با مادرم تماس گرفت و خودش را معرفی کرد و گفت نگران دخترتان نباشید. اینجا پیش ماست و او را به خانه برمی گردانیم اما مادرم، گفت: حالا که او به خانه شما آمده حق ندارد برگردد و اگر برگردد خودم او را خواهم کشت، او دیگر دختر ما نیست.

آن شب در منزل کوروش ماندم. فردای آن روز پدر و مادرش مرا به منزلمان بردند اما مادرم مرا نپذیرفت. بعد از چند ساعت بحث و کشمکش گفت: اینها باید همین هفته عقد کنند. من که چیزی از زندگی مشترک نمی دانستم گریه می کردم و می گفتم اما من درس دارم باید کنکور بدهم ولی مادرم توجه نمی کرد.

کوروش یک مغازه کوچک الکتریکی داشت که پول زیادی از آن در نمی آمد. با همه این احوال ما با هم ازدواج کردیم و با کادوهای عقد و عروسی توانستیم حداقل های مورد نیاز یک زندگی را تهیه کنیم چون مادرم به خاطر عصبانیتی که از من داشت، هیچ جهیزیه ای به من نداد.

همان سال دانشگاه قبول شدم. من چیزی از آشپزی و کار خانه بلد نبودم. کوروش اوایل خیلی کمکم می کرد و می گفت خودش همه کارها را انجام می دهد تا من درس بخوانم و به آرزویم که استادی و تدریس در دانشگاه بود، برسم اما کم کم با دخالت های مادرم که هر بار به منزل ما می آمد و می گفت این چه وضع خانه داری و شوهرداریه؟ چرا غذا نپختی؟ چرا ظرفها را نشستی؟ و .... کوروش هم کم کم شروع کرد به سرزنش کردن من.

با اینکه غمگین بودم، اما درس هایم را میخواندم و تنها دلخوشیم، خواهرم بود که هر وقت فرصت می شد او را می آوردم پیش خودم و چند روز پیش ما می ماند.

سال دوم دانشگاه بودم. یک روز که زودتر به منزل برگشتم، کوروش و خواهرم را در اتاق دیدم. باورم نمی‌شد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. حتی ذره ای به همسرم شک نداشتم. همیشه می گفت، غزاله مثل دخترش است.

کوروش تهدیدم کرد اگر به کسی حرفی بزنم با دست های خودش مرا خفه می کند. بارها خواستم که از او جدا شوم ولی می گفت روی صورتت اسید می پاشم و با ماشین از رویت رد می شوم.

از طرفی وقتی خواهرم را ملامت می کردم، خواهری که همیشه مراقبش بودم به من می گفت حالا که اتفاقی نیفتاده، سه نفری با هم زندگی می کنیم. شنیدن چنین حرفی از سوی خواهرم بیشتر آزارم می داد. مادرم از من حمایت نمیکرد و می گفت خودت انتخابش کردی و نباید زندگیت را ترک کنی.

دیگر خسته شده بودم تا اینکه ناخواسته باردار شدم. به منزل مادرم رفتم و از او خواستم کمکم کند بچه را سقط کنم. البته بدون اینکه کوروش بفهمد. اما مادرم مخالفت کرد و می گفت اگر بچه‌دار شوید، مشکلاتتان حل می شود.

چند روز بعد هم کوروش با دسته گل و شیرینی به منزل پدرم آمد و گفت خوشحالم که داریم پدر و مادر می شویم و مرا به منزل خودمان برگرداند. مادرم به او خبر داده بود.

بعد از تولد پسرم، کوروش الکتریکی را بست و شروع کرد به انجام کار خلاف. در منزل مشروب می‌ساخت و مرا وادار به کمک می کرد. یک روز پلیس به منزل ما آمد و او را دستگیر کرد. من ماندم و یک پسربچه 2 ساله و ....

تحلیل کارشناسی :

دختر بزرگ خانواده بودن مزایا و معایبی دارد. تجربه اول پدر و مادر بودن همیشه تو را ویژه و منحصر به فرد می کند. می‌تواند به این معنا باشد که هم باید نقش فرزندی را بازی کنی و هم الگویی برای دیگر فرزندان باشی. گویا حق اشتباه نداری. در حالی که به تو نیاموخته اند که چگونه در مواجهه با زندگی تصمیم های درست بگیری. حتی الگویی در خانواده پیدا نمی شود که فرزند بزرگ خانواده بتواند از واکنش هایش مدل سازی کند.

بی تجربگی نرگس و ناآشنا بودن او با وضعیت عاطفی جدید از سویی و شرایط خانوادگی و باورها و اعتقادات سنتی مادر در مقوله ارتباط با جنس مخالف، سبب شد او فریب بخورد و خیلی زود وارد یک رابطه عاشقانه شود.

مادر تکیه گاه عاطفی فرزندش است. اگر فرزند احساس کند چنین پشتیبانی را از دست داده علاوه بر احساس بی پناهی، مستعد وادادگی روانی است و این خطر برای فرزند وجود دارد که جذب روابط اشتباه و سراب گونه ای شود که فقط هاله ای از تکیه گاه و مأمن بودن دارد.

مادر نرگس به جای تحلیل شرایط پیش آمده و حمایت عاطفی از فرزند از هنجارها و قواعد سنت های اجتماعی پیروی کرد.

پرواضح است که عدم آموزش روابط اجتماعی و روابط عاشقانه و یا باورهای غلط در زمینه ارتباطات می تواند باعث بروز سلسله اشتباهاتی در زندگی شخص شود و صدمات مهلکی بر عزت نفس و کام جویی روانی او گذارد.

این امر در نهایت به باورهای خوش بینانه و امید به بهبود در شخص حمله ور شده و موجب کمرنگ شدن این باورها و همچنین باعث تقویت روحی افسرده و مأیوس در فرد می شود و چنانچه این حالت به کمک خانواده و خود شخص و کارشناسان روان‌درمانگر برطرف نشود اثرات عمیق، ریشه دار و مزمنی در روح و روان شخص مبتلا خواهد گذاشت.

به امید روزی که جامعه ای داشته باشیم که والدین آن آگاه به اصول فرزندپروری باشند تا میزان آسیب های اجتماعی به حداقل برسد.

سرگرد "فاطمه نورجهانی" کارشناس ارشد روانشناسی معاونت اجتماعی پلیس گیلان

 

 

نظر شما
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز