از ابتدای در ورودی مجتمع درمانی بیمارستان امام خمینی,تا جلوی ساختمان تصویربرداری,حداقل از ده نفر نام و نشانش را پرسیدم.از انتظامات درباره دانشجوی پزشکی 18 ساله ای پرس و جو می کنم که در بیمارستان دفنش کرده اند.از مامور اطلاعات بدون آنکه ساختمان تصویر برداری را نشانم دهد در مورد نام دختر سئوال می کنم.سرش را بالا می کند و می گوید:«اسمش یادم نیست خانم,چیزی در موردش نمی دانم.»
سراسر بلوار بیمارستان خانواده بیماران نشسته اند و حرف می زنند,دعا می کنند,گاهی چرت می زنند آن هایی که شب تا صبح بر سر بالین بیمارشان دعا خوانده اند.از دختری هم سن و سال عزت الملوک 18 ساله آن روزها می پرسم که می داند در همین اطراف پزشک جوانی را دفن کرده اند یا نه؟
پرستار جوانی آرام آرام میان محوطه قدم می زند.از او در مورد پزشک شهید بیمارستان سئوال میکنم.می گوید:«چیزهایی شنیدهام.خیلی محدود،اما نه اسمش را میدانم،نه میدانم قبرش دقیقا کجاست.»میپرسم:"تا به حال سر قبرش نرفتهاید؟"جواب نه را که میشنوم می پرسم چند سال است در بیمارستان کار میکند،او میگوید چهار سال و من با خودم هرچه از دیشب در اینترنت خواندهام مرور میکنم.
(شهید عزتالملوک کاووسی فر،در سال 1337 در مشهد به دنیا می آید و در سال 1356 برای تحصیل در رشته پزشکی به دانشگاه تهران می آید.یعنی در بحبوحه انقلاب.او از شیفتگان دکتر شریعتی بوده،اعلامیههای امام را دنبال میکرده و بر سر کلاسهای بحث روحانیون آن زمان حاضر می شده است...)
روبروی ساختمان تصویربرداری پزشکی،قبر عزت الملوک را از روی گلدان کوچکی که روی قبرش است شناسایی میکنم.بالای سر مزار میایستم و به روبانهای صورتی دور بنای یادبودش نگاه می کنم.یکی از خدمه آنجا مشغول جارو کردن اطراف است،از او در مورد عزتالملوک کاووسی میپرسم.مستخدم میگوید:«بهمن که میشود همه یاد این زن بیچاره میافتند.از اول بهمن وظیفه من است که گلهای اتاق بیماران را جمع کنم و بگذارم روی قبرش،عید هم که میشود برایش هفت سین میچینند.اما غیر از اینها نه کسی یادش میافتد کی مرده نه حداقل برایش فاتحه میخوانند.»
روبروی ساختمان تصویر برداری پرستاری در حال صحبت کردن با یکی از خدمه است.جلو می روم و در مورد مقبره شهید کاووسی سئوال میپرسم.او میگوید:«من دقیق نمیدانم،اما انگار در بمباران شهید شده.میگویم:«اینجا که نوشته در زمان انقلاب شهید شده.» جواب میدهد:«راست میگویی،انگار در انقلاب شهید شده.» این را می گوید و از کنارم رد میشود.
(عزتالملوک ذوق زده از دانشجو شدن، در همان دو ترم ابتدایی دانشگاه موفق می شود ازخود چهرهای فعال و دانشگاهی بسازد، او در میان همشاگردیهایش اعلامیههای امام خمینی را پخش می کرده و در راهپیماییها برای کمک کردن به زخمی ها اعلام آمادگی مید...)
خانم مهدوی مسئول اتاق مدیریت بیمارستان را در دفترش پیدا می کنم، می خواهم بدانم آدرسی از خانواده شهیدکاووسی دارد یانه، او میگوید:«مادر پیری داشت که گاهی می آمد سر قبرش،گریه می کرد و می رفت،اوهم دو سالی می شود که دیگر نمی آید،انگار مرده پیرزن.اما اگر بخواهی آدرسشان را پیدا کنی،باید بروی مسجد بیمارستان سراغ آقای شهبازی،او تنها کسی است که از خانوادهاش خبر دارد.البته می دانم خانهشان در خیابان جمهوری بوده و کوچهای را هم به نامش اسم گذاشته اند.
(عزتالملوک جسور و بی باک بوده.پدرش همیشه به خاطر جسارتش او را متهم بهبی فکری میکرده،او در تظاهراتهای خیابانی گاهی حتی به عنوان لیدر فعال بود و با دستگاه کپی کوچکی اعلامیههای امام را تکثیر میکرد.)
از اطلاعات وسط محوطه آدرس مسجد بیمارستان را می گیرم.مرد نشانی را کهمی دهد در مورد کارم سئوال می کند.نام عزتالملوک کاووسی را که می آورم می گویدکه«22 بهمن همانجایی که دفنش کردند شهید شد،تمام روپوشش خون خالی بود طفلک.» شما انجا بودید؟این را من می پرسم و او می گوید:«نزدیکش بودم،جلوی آمبولانس ایستاده بود که شهید شد.»
می گویم«اما روی قبرش نوشته در میدان امام حسین شهید شده.» مامور اطلاعات جوابم را نمی دهد.از آنجا که دور میشوم داد میزند:«هر چه مینویسند را باور نکن دختر جان.»
(عزت المولک با مطالعه كتاب های معلم شهید دكتر علی شریعتی با اسلام انقلابی آشنا شد. تاریخ فلسفه قرآن نهج البلاغه و حتی داستان های انقلابی و پایداری ملت ها را به طور منظم می خواند درس های شهید مطهری و نوارهای تفسیر قرآن را به دقت مطالعه می كرد و یادداشت برمی داشت. برای كمك به بینوایان به دور افتاده ترین و محروم ترین محله های شهر سر میزد. بچه های پرورشگاه، مردم جنوب شهر، زاغه نشینان و چادر نشینهای حلبی آباد و كارگران كوره پز خانه های جنوب شهر همه او را میشناختند برایشان كتاب می خواند. به آنها درس می داد و معلولین را حمام می كرد و باهزینه دانشكده و پولی كه از خانواده می گرفت به آنها كمك می كرد و بیماران را با خرج خودش نزد پزشكان متخصص می آورد.)
جلوی در مسجد می ایستم و سراغ آقای شهبازی را می گیرم.او هنوز نیامده.شمارهام را با نامه کوچکی از لای در به داخل میفرستم و به سمت دفتر مدیریت میروم.جلوی دفتر اجازه ورود را نمی دهند.از مامور انتظامات در مورد شهید کاووسی سئوال می کنم.او می گوید:«اگر از کسی سئوال کردید و او را نشناختهاند به خاطر این است که جدید به این بیمارستان آمدهاند وگرنه ما هرسال یادبود شهدای پزشکی داریم و برای شهید کاووسی مراسم ویژه برگزار می کنیم.رئیس جدید بیمارستان هم دستور داده هر روز روی قبرش گل بگذارند و رسیدگی بیشتری در مورد این خانم بشود.الان هم که آقای دکتر نیستند که بخواهند جواب شما را بدهند،شما فردا تشریف بیاورید.»
(عاقبت روز موعود فرا میرسد،عزت الملوک هیجان زده از پیروزی نزدیک،در همان 22 بهمن در میدان امام حسین شهید میشود. مردم به خیابانها كشیده شدند و « عزت الملوک » هم مثل مردم به میدان دوید و این بار گلوله ای بر كتف او نشست و خون،روپوش سفیدش را سرخ کرد.او آمده بود تا جشن پیروزی انقلاب را فریاد كرده باشد...)
از بیمارستان بیرون میزنم و آرام آرام خیابان توحید را طی می کنم،جلوی در بیمارستان خانوادهای بر سر و سینه می کوبند و فریاد می کشند،زن مسنی نام مرجان را پشت هم تکرار می کند و دخترش را میخواهد.تلفنم زنگ میزند.آقای شهبازی مسئول مسجد پشت خط است و می گوید:«پدر و مادرش مردهاند.خودش هم در میدان اما حسین شهید شد.اینجا کسی او را نمی شناسد،حتی خانوادهاش هم سر مزارش نمی آیند.من نشانی خواهرش را هم ندارم.
(پیکر عزت الملوک را به فرمان امام خمینی در بیمارستان هزار تختخوابی آن زمان دفن می کنند،بیمارستانی که عزت الملوک آنجا درس می خواند...)