می خواست نذر درست و حسابی کند. مثل رسول، که گوسفند نذرش کرده بودند. یا مرتضی، که پدرش گفته بود کنکور قبول بشوی، لپه های قیمه مسجد را من می دهم.
پدر سینا هم که هر سال برای شب هفتم محرم برنج می داد. لابد امسال نذر بزرگتری هم کرده بود.
می خواست به پدرش بگوید که تو هم یک نذر کن.
این مسجد خیلی حاجت می دهد.
پدر داشت با مادر صحبت می کرد. سقف خانه چکه داده بود. مادر گله داشت. پدر قول داد نسیه هم که شده، درستش کند.
به آشپزخانه مسجد رفت.
به حاج حسن خادم گفت که از این به بعد هر شب، برای شستن ظرف ها رویش حساب کند.
خادم خندید و گفت: "من حرفی ندارم، به شرطی که بعد شب اول در نری ها."
سجاد ابرو بالا انداخت و با خودش گفت:"نذره، مگه می شه آدم در بره!"
* اثر منتخب سومین جایزه ادبی داستان کوتاه کوتاه عاشورایی
***