حاشیه‌هایی از دیدار طلاب مدرسه مشکات با رهبر فرزانه انقلاب؛

روایت یک طلبه از بوسیدن شانه حضرت آقا

۱۳۹۰/۰۳/۱۹ - ۱۶:۵۸:۰۰
کد خبر: ۵۵۵۶۰
روایت یک طلبه از بوسیدن شانه حضرت آقا
جلوتر رفتم و بالاخره خودم را به ایشان رساندم و شانه مبارکشان را بوسیدم. افتخاری که تا مدت‌ها به آن خواهم بالید.

به گزارش سرویس سیاسی برنا، تعدادی از طلاب مدرسه علمیه مشکات با رهبر فرزانه انقلاب دیدار صمیمانه‌ای داشته‌اند. در ادامه روایت یکی از طلاب مدرسه مشکات از این دیدار صمیمانه را می‌خوانید:

خبر دادند که بالاخره هماهنگی ها انجام شده و ساعت یازده صبح فردا یعنی سه شنبه از مدرسه مشکات حرکت می کنیم. اگر خواستی بیا، اسمت را در لیست رد کرده ایم. گفتم احتمالا نتوانم مرخصی بگیرم ولی به طور قطع تمام سعیم را می کنم. صبح، وقتی مساله را روراست با رئیس م مطرح کردم مخالفتی نکرد و کار به اصرار و التماس نکشید. خیلی خوشحال شدم.

ساعت یازده و نیم رسیدم جلوی در بیت رهبری. در خیابان کشوردوست. طلبه های مشکات هنوز نرسیده بودند. رفتم داخل. گفتم اسمم رد شده برای ملاقات خصوصی با حضرت آقا. جالب بود که مامور چند بار پرسید ملاقات با کی؟ با کی؟ کدوم آقا؟ گفتم حضرت آقا دیگر. حضرت آیت الله خامنه ای، رهبر. مگر چند تا آقا داریم. خودش هم خنده اش گرفت.

رفتم داخل گشتی زدم و با یکی از بچه های سپاه ولی امر کمی اختلاط کردم تا بچه های مشکات و حاج آقا قاسمیان (موسس و مدیر حوزه مشکات) به همراه تعدادی از اساتید مدرسه (آقایان حاج ابوالقاسمی، حیدری، انصاری، صبوحی، دکتر لاجوردی، ایراندوست) رسیدند و یکی یکی از گیت وارد شدند. حس خیلی خوبی بود. هنوز تا اذان ظهر نیم ساعتی مانده بود. بعد از عبور از چند در دیگر و تحویل باقیمانده وسایلی که بعضا دست بچه ها مانده بود رسیدیم پشت دیوار منزل آقا. حیاط سبز و خرم بود و به انسان روحیه می داد. ما را به سمت سالنی هدایت کردند و گفتند مدتی اینجا استراحت و تجدید وضو کنید تا وقت نماز بروید داخل.

شوخ طبعی جزء لاینفک بچه های مشکات است و آنجا هم دست از شوخی بر نمی داشتند. یکی می گفت «بچه ها، احتمالا می خوان امتحانمون کنند، ببینن نماز نافله می خونیم یا نه» دیگری می گفت: «تا همین جاش که اومدیم رو سیو Save کنید فعلا که از دست نره» مدام هم برای سلامتی همدیگر و اساتید و خلاصه هر کس که وارد می شد به بهانه ای صلوات می فرستادند. عده ای برای تجدید وضو رفتند.

یک ربعی گذشت تا حاج آقا حسینی آمدند و گفتند آقای قاسمیان بفرمایید داخل. بچه ها حس دوگانه جالبی داشتند. از طرفی می خواستند جلوتر از بقیه داخل بروند تا در صفوف جلوتر و نزدیک تر به رهبر باشند. از طرفی هم بحث احترام به اساتید بود و از طرفی هم عمل به حدیث شریف «آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند» خلاصه با شوخی و خنده از سالن خارج شدیم و پشت درب دیگری که ظاهرا آخرین در بود به صف شدیم. دو نفر محافظ کت و شلواری هم از روی لیست اسم تک تک افراد را پیدا می کردند، تیک می زدند، خوش آمد می گفتند، بازرسی می کردند و داخل می فرستادند.

داخل که رفتم چند پله ی روبرویم را دویدم، کفشم را جفت کردم و تندی رفتم داخل. دو اتاق کوچک که صفوف نماز تشکیل شده بود و اساتید در صف اول و بچه ها در صفوف بعدی نشسته بودند. اتاق جلویی پر شده بود. اول در حد فاصل بین دو اتاق نشستم بعد خواستم بروم جلوتر که یک روحانی جوان تر که گویا مسئول برنامه بود گفت «نماز رو همین جا بخونید بعد همه می رید داخل» نشستیم و اتاق دوم هم تقریبا پر شد. چند محافظ جلوی صفوف ایستاده بودند و به دقت همه چیز را زیر نظر داشتند. یکی شان خیلی هیکلی تر بود و به قول بچه ها انگار آپشن خنده کلا برایش تعریف نشده بود!

تعدادی هم دوربین فیلمبرداری و عکاسی حرفه ای روی پایه از قبل تنظیم بود. سجاده آقا آن جلو پهن شده بود و کنار آن هم یک صندلی قرار داشت. پیرمرد نازنینی با لبخند از ما پذیرایی می کرد و سینی چای تعارف می کرد. همه استکان ها کمر باریک و یک قاشق چایخوری هم در کنار آن بود. اگر کسی چای برنمی داشت پیرمرد با مهربانی و خنده می گفت «بخور چاییش خوبه، بخور بخور». بچه ها با اشاره به امام خمینی (ره) و خادم ایشان می گفتند «ایشون حاج عیسای آقاست»

دل توی دلمان نبود. اذان را هم گفته بودند. بچه ها باز هم شوخی می کردند. یکی می گفت: «نماز اول وقت فوت می شه پاشیم خودمون بخونیم!» چند نفری هم همچنان برای سلامتی آقا و طول عمر ایشان صلوات ختم می کردند و از انواع و اقسام «دم به دم، بر همه دم» ها و اشعار در این زمینه استفاده می کردند. حاج آقایی آمد و ایستاد تا ۱۴ تا صلوات بچه ها تمام شود. بعد با ادب و مهربانی گفت «دوستان، ببخشید آقا اینجا جلسه دارند و هنوز تموم نشده. یه کم آروم تر» و ما تازه متوجه شدیم چقدر به نایب مهدی فاطمه نزدیک شده ایم. بچه ها کلنجار می رفتند که با ورود آقا چه شعاری بدهند. قرار شد همه با هم بگوییم: «صل علی محمد (ص)، یاور مهدی (عج) آمد» بعضی ها اشتباهی می گفتند یاور رهبر آمد! و بعد دیگری تذکر می داد که «باباجون سوتی ندید. ما الان توی بطن ماجراییم. اینجا باید یک سطح بیاید بالاتر. یاور رهبر چیه. پیش خود رهبریم. یاور مهدی (عج).»

توجه م به تابلویی جلب شد که همین چند روز پیش در شبکه های اجتماعی درباره آن مطلب خوانده بودم. تابلوی در نظر اول ناخوانایی که در ملاقات ها روبروی رهبری است. روبروی آقا و درست پشت سر میهمانان، کلماتی گهربار از مولا علی (علیه السلام) به صورتی که کمتر کسی موفق به خواندنش می شود:

امام علی (ع): مَن نَصَبَ نَفسَهُ لِلنّاسِ اِماما فَلیَبدَأ بِتَعلیمِ نَفسِهِ قَبلَ تَعلیمِ غَیرِهِ وَلیَکُن تَدیبُهُ بِسیرَتِهِ قَبلَ تَدیبِهِ بِلِسانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفسِهِ وَ مُؤَدِّبُها اَحَقُّ بِالجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ ومُؤَدِّبِهِم؛ کسى که خود را پیشواى مردم قرار داده، باید پیش از آموزش دیگران، خود را آموزش دهد و پیش از آن‏که دیگران را با زبان، ادب بیاموزد، باکردارش ادب آموزد و البته آموزش دهنده و ادب‏آموز خود بیش از آموزگار و ادب‏آموز مردم، شایسته تجلیل است. (غرر الحکم، ح ۷۰۱۶)»

حضرت آیت الله امینی امام جمعه قم، حاج آقا محمدی رئیس سازمان اوقاف، حجه الاسلام حجازی، حجه الاسلام میرتاج الدینی و چند نفر دیگر کم کم به جمع اضافه شدند و صف اول پشت آقا را تشکیل دادند. حاج آقا قاسمیان هم در صف اول همراه ایشان نشستند.

دقیقا از آن طرف صفی که ما نشسته بودیم درب باز شد و حاج عیسای آقا شروع به اذان گفتن کرد و از کنارش حضرت آقا تشریف فرما شدند. از جا پریدیم. اشک در چشمانمان حلقه زد. ایشان با لبخند سلام علیک می کردند و به سمت سجاده شان می رفتند. اصلا نفهمیدم چه شد. کسانی که جلوتر بودند و تجربه داشتند سریعا همان جا در مسیر دست و شانه های آقا را بوسیدند و من کاملا مبهوت شده بودم. نورانیت ایشان زاید الوصف بود. واقعا فرق دارد دیدن ایشان از تلویزیون. تکنولوژی های مدرن فیلمبرداری هر چقدر هم که با کیفیت باشند نورانیت را منتقل نمی کنند. عظمت و صفای وجودی ایشان را منتقل نمی کنند. وقتی به خودم آمدم که آقا در حال اقامه گفتن بودند. کاملا احساس پشیمانی داشتم از اینکه از فرصت استفاده نکرده ام و تنها امیدم به این بود که جلوی سالن درب دیگری نیست و آقا مجبور هستند دوباره از همین جا خارج شوند و تمام عزمم را جمع می کنم و این بار هرجوری شده ایشان را می بوسم. شعاری که آماده کرده بودیم هم که اصلا یادمان رفت!

به نماز ایستادیم. لحن زیبا و منحصر به فرد آقا بعضی اوقات در سکوت مکبر شنیده می شد. نمی توانم انکار کنم که در نمازم خم ابروی او در یاد آمده بود و توجه م به نماز خیلی کم بود. نماز که تمام شد حضرت آقا بلند شدند. فکر کردم به سبک روحانی های مساجد می خواهند بین دو نماز برایمان حدیث بخوانند. بعد که روی صندلی شان نشستند و مشغول دعا شدند از فکری که کردم خنده ام گرفت. فکر کردم به اینکه ایشان مجبورند لحظات کوتاه تعقیبات را هم روی صندلی بنشینند و روی زمین احتمالا به جهت کمر درد برایشان ضرر دارد اما برای انجام فریضه این کار را نمی کنند و نشسته نمی خوانند. از اعماق قلبم دعا کردم برای سلامتی و طول عمر شریف شان.

وقتی تعقیبات و دعای ماه رجب خوانده می شد انگار نورانیت آقا و توجه ایشان به کل جمع هم سرایت کرده بود و اکثرا با حال تضرع و گریه فرازهای دعا را می خواندند. مخصوصا قسمت «یا ذالجلال و الاکرام، یا ذالمن و الطول …» تازه متوجه شدم که وقتی در مفاتیح الجنان نوشته با حال تضرع محاسن خود را در دست بگیرد و بخواند، یعنی چه. دیگران هم حال مشابهی داشتند و شاید همه از فرصت پیش آمده استفاده می کردیم تا گریه کنیم و احساسات مان را تخلیه کنیم.

بعد از نماز دوم آقا باز هم بلند شدند و روی صندلی شان نشستند. ما هم کم کم همان طور نشسته روی زانو جلو می رفتیم. چند محافظ هم آمدند و بین صفوف ما ایستادند. ناگفته نماند چشم غره ای هم رفتند. ناگهان آقا از صندلی بلند شدند و به تبع ایشان ما هم و محافظ ها جدی تر شدند. حلقه ای زدیم دور آقا. آقا با مهربانی نگاهی به بچه ها کردند و خوش و بش کردند. با حاج آقا قاسمیان حال و احوال گرمی کردند و ایشان هم مستنداتی که از قبل آماده کرده بود را به آقا نشان داد و توضیحات خلاصه ای درباره اساتید و اینکه طلاب مشکات الان در چه مرحله ای هستند ارائه دادند.

اساتید را هم یک به یک معرفی کردند که با هدایت بچه ها همه شان جلو رفتند و دست آقا را بوسیدند و اظهار ارادت نمودند. آقا هم نکاتی را به ایشان می گفتند. مثلا درباره ادبیات عرب فرمودند که بسیار مهم است و جدی بگیرید تا پایه ها قوی شود و محکم بالا بیایند. همین دست مایه بچه ها شده بود برای شوخی های بعد از ملاقات با دکتر لاجوردی استاد صرف و نحو. ایشان هم با خنده می گفت که «دیگه آقا تاکید کردند لذا پوست تون رو می کنم. از امروز سخت تر می شه» این در حالی است که بچه ها معتقد بودند ایشان اینقدر سخت گیر هستند که بیشتر از این عملا امکان ندارد!

آقا بعد از اندکی تامل، عزم رفتن نمودند و به سمت در حرکت کردند. محافظ ها تقریبا چند لحظه جا ماندند. انتظار نداشتند ۵۰ تا طلبه یک دفعه ای به سمت آقا بیایند. شدیدا درصدد باز کردن راه از بین ما برای رفتن آقا بودند و ما هم مصر برای رسیدن به آقا و بیشتر ماندن کنارشان و استفاده حداکثری از فرصت ایجاد شده. من هم جلوتر رفتم و بالاخره خودم را به ایشان رساندم و شانه مبارک شان را بوسیدم. افتخاری که تا مدت ها به آن خواهم بالید. وقتی آقا دم در رسیدند و خداحافظی کردند تازه یاد شعار دادن افتادیم و با هم چند بار محکم گفتیم: «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»

آقا رفتند. یکی از بچه ها اشاره کرد که حضرت آیت الله امینی بنده ی خدا با کهولت سنی که دارند آن گوشه ایستاده و جرات نکردند سمت درب خروج بروند. لذا با گفتن «سلامتی حاج آقای امینی صلوات» ایشان را هم به سمت در هدایت کردند. ما ماندیم و محافظ ها. همه شان لبخند به لب آمدند بین بچه ها. کسانی که تصور می کردیم قابلیت خنده اساسا برای آنها تعریف نشده به محض خروج آقا، یک انسان های شوخ طبع و بگو بخندی شدند که نگو. با چند تا از بچه ها کلی رفیق شدند و بچه محل و هم هیئتی در آمدند! این تغییر فاز ناگهانی برای همه مان جالب بود و حتی یکی از برجسته ترین خاطرات آن روز. یکی از طلاب می گفت تا حالا آدم با این قابلیت سوئیچ کردن سریع بین احساسات ندیده بودم! در کارشان فوق العاده جدی بودند و با هیچ کس تعارف نداشتند. یکی از محافظ ها به حاج آقا قاسمیان می گفت خدا صبرتون بده و بچه ها می خندیدند. حاج آقایی خوش آمد می گفت که یعنی محل را ترک کنیم و یکی از طلاب با شوخ طبعی می گفت «ناهار بیرونه بچه ها. بفرمایید سالن کناری»

بعد از جلسه اکثر طلاب اذعان داشتند به اینکه جلسه فوق العاده صمیمانه بوده و حضرت آقا در همان چند دقیقه تنها نکته ای که فرمودند توجه به بحث ادبیات عرب بود که بسیار هم در مجموعه مشکات مفید خواهد بود. صرف و نحو به واسطه شخص دکتر لاجوردی در مدرسه به صورت سنگین برگزار می شود، اما توصیه آقا اندک تردید طلاب نسبت به جدی گرفتن و پرداختن به این موضوع در این سطح مشکل را برطرف و عزم ایشان را در این کار بسیار جدی کرده است.

نظر شما