گزارش برنا از احوال نابسامان ساکنان آق تپه؛

جزئیات سرنوشت غم انگیز زنان دخترزای ایرانی در ازدواج با مردان افغان/ اتباع خارجی به شهر دیگری بروند هیچ امکاناتی نخواهند داشت

۱۳۹۷/۰۹/۱۰ - ۰۵:۴۴:۳۲
کد خبر: ۷۸۲۰۵۵
جزئیات سرنوشت غم انگیز زنان دخترزای ایرانی در ازدواج با مردان افغان/ اتباع خارجی به شهر دیگری بروند هیچ امکاناتی نخواهند داشت
اتباع خارجی دارای کارت اقامت معمولا در شهری که از آنجا کارت اقامت گرفته اند نمی مانند و به کرج و البرز مهاجرت می کنند، مشکلی که پیش می آید این است که دولت برای آنها در همان شهر مثلا کرمان برنامه ریزی کرده و امکانات آموزشی و درمانی و... برایشان در نظر گرفته است، اما وقتی به تهران و کرج مهاجرت می کنند آمارشان در این شهرها رد نشده ودر نتیجه سهمی هم برایشان در نظر گرفته نشده که این موضوع به مشکلات آنها و ما اضافه می کند.

به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری برنا، در گوشه و کنار کشور ما همچنان هستند کودکانی که آرزوهای بزرگ اما دستانی کوچک و ضعیف دارند که هیچ کس به محبت نمی فشاردشان ، کودکانی که معمولا در گوشه خیابان بزرگ می شوند از کودکی کار می کنند، در آرزوی تحصیل و علم می مانند و اگر دستی به حمایت بر پشتشان ننشیند،در همان گوشه و کنار خیابان به سالمندی می رسند و می میرند ، در حالیکه کودکانی همچون خود به جای گذاشته اند با آینده ای مبهم و وهم انگیز.

عمو خلیل با پاهای ناتوان و قامتی خمیده در حالیکه سیگارش را در میان لب های کبودش فشار می دهد و دمپایی های کهنه اش را لخ لخ کنان بر زمین می کشد، پرونده را زیر بازویش جا به جا می کند، به سر در خانه مهر نگاه می کند، امید در دل دارد، شاید پسرکی که بزرگ کرده بتواند آموزش ببیند، پسرکی که مادرش معتاد و ایرانی و پدرش اهل افغانستان و ساکن همانجاست، مرد سهمیه چند روز موادش را کنار گذاشته تا اگر این ثبت نام هزینه ای داشت بپردازد، اما وقتی می شنود که اینجا به کودکان رایگان آموزش داده می شود، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد، او می خواهد پسرکش آینده ای بهتر از او داشته باشد، پسری که از او نیست اما اندازه تمام دنیا برایش اهمیت دارد...

در منطقه آق تپه، درست در وسط مهرشهر کرج، کوچه پس کوچه ها و زمین های بایر و ساخته نشده ای به چشم می خورد که از بافت فرسوده و چهره های خسته و تکیده لبریز است، جایی که انواع آسیب ها و ناهنجاری های اجتماعی در آن به چشم می خورد، و به قول اهالی شب ها تبدیل به منطقه وحشت و دلهره می شود، در همین کوچه پس کوچه های فرسوده و محروم کودکانی زندگی می کنند که خاطراتشان از زندگی ملغمه ای از خشونت، فقر، کودکانه های کوچک اما دست نیافتنی و کار زودتر از موعد در میان دود و ماشین یا در کارگاه های کسالت آور و بی آینده است...

عرفان کودک افغانستانی تبار، یکی از همین کودکان است، کودکی 11 ساله که وقتی از او درباره شغل آینده اش می پرسم، چشمانش برق می زند و می گوید: « من بازیگر می شم، مثه سلمان خان، میخوام معروف بشم».

او در ایران به دنیا آمده و خانواده اش سال ها پیش به صورت گروهی از افغانستان به کرمان آمده اند، و در آنجا کارت اقامت گرفته اند، اما برای یافتن کار به کرج مهاجرت کرده اند.

«خانوم، پدرم 9 سال پیش سکته کرده و سمت چپ بدنش فلج شده، واسه همین الان زیاد کار نمی کنه ما 7 تا خواهر و برادریم، یک برادرم نجاره اما چند وقته بیکاره، یه برادر دیگه ام هم توی سوپرمارکت کار می کنه» اینها را عرفان با همان لحن بچه گانه اما چهره ای متفکر می گوید.

 وقتی که عرفان از پدر فلجش صحبت می کند صدایش نرم تر می شود، معلوم است که پدرش را خیلی دوست دارد، او ادامه می دهد:«کار بابام تعمیر کفشه، اما خودش نمی تونه انجام بده، به جاش من انجام می دم و بعدش بابا دستمزدش رو نصف می کنه بین من و خودش، اما هیچوقت پول من رو برای خودش برنمی داره».

وضعیت معاش و خورد و خوراک این خانواده اصلا خوب نیست، به قول عرفان گاهی ظهر هست و صبح نیست و گاهی برعکس، شب ها هم که اکثرا چیزی برای خوردن نیست.

در بین صحبت هایم با عرفان، فرهاد کودک ریزنقش 12 ساله ای که موقع خندیدن چال بانمکی گوشه لپش ظاهر می شود، مدام سربه سر به سر او می گذارد، از فرهاد درباره شغل مورد علاقه  اش در آینده که می پرسم با همان لبخند می گوید که هیچ تصمیمی ندارد و سرش را پایین می اندازد. عرفان به او که معلوم می شود پسرعمه اش است می خندد و برایش عجیب است که هنوز به شغل خاصی فکر نمی کند.

فرهاد اما به من توضیح می دهد که تا حالا درس نخوانده و تنها در کلاس های فوق برنامه انجمن حامیان کودکان کار و خیابان شرکت کرده است، او می گوید:« وقتی درس نخوندم و هر کاری می کنم ثبت نامم نمی کنن خب به چی فکر کنم؟»

عرفان یکی از آرزوهایش یک بار دیدن کشور مادری، یعنی افغانستان است، اما فرهاد علاقه ای به افغانستان ندارد و رفتن به افغانستان را بیهوده می داند، زندگی فرهاد هم مانند عرفان در فقر و حسرت می گذرد.

عرفان و فرهاد برایم تعریف می کنند که برای تمدید کارت اقامت خانواده شان ناچار هستند، به صورت گروهی هرسال به کرمان بروند ، موضوعی که هزینه زیادی برای خانواده های فقیر این مهاجران به دنبال دارد.

این در خانه مهر است که باز است هنوز

مددکار انجمن حامیان کودکان کار و خیابان در اینباره می گوید: در خصوص اتباع مشکلات زیادی داریم یکی اینکه اتباع معمولا از اقشار آسیب پذیر در کشور خودشان هستند و وقتی به صورت غیرقانونی به کشور ما سفر می کنند نیاز به حمایت دارند، زیرا اگر به آنها رسیدگی نشوند می توانند آسیب بیشتری تولید کنند، اما یک مشکل بسیار شدید هم اتباع افغان دارای کارت اقامت دارند که به مشکلات ما در این حوزه اضافه می کند».

وی ادامه می دهد: اتباع دارای کارت اقامت معمولا در شهری که از آنجا کارت اقامت گرفته اند نمی مانند و به کرج و البرز مهاجرت می کنند، مشکلی که پیش می آید این است که دولت برای آنها در همان شهر مثلا کرمان برنامه ریزی کرده و امکانات آموزشی و درمانی و... برایشان در نظر گرفته است، اما وقتی به تهران و کرج مهاجرت می کنند آمارشان در این شهرها رد نشده ودر نتیجه سهمی هم برایشان در نظر گرفته نشده که این موضوع به مشکلات آنها و ما اضافه می کند، به علاوه مبلغ تمدید کارت تا یکسال پیش برای هر نفر 800 هزار تومان بود، حال این مبلغ را به هزینه سفر این افراد به شهر مبدا اضافه کنید ، هزینه زیادی می شود که برای این خانواده ها قابل پرداخت نیست به همین دلیل هم بسیاری از آنها نمی توانند کارت اقامت شان را تمدید کنند و به مشکلات شان اضافه می شود.

معتادی که برایم پدری کرد

به گزارش برنا، اما مشکلات کودکان کار تنها به بازماندن از تحصیل و فقر خلاصه نمی شود گرچه فقر عامل و مادر اصلی تمامی آسیب های آنان است...

امیرعلی 15 ساله از 6 صبح تا پاسی از شب در خیابان های عریض و طویل شهر اسفند می گرداند، خودش سرصحبت را باز می کند، کمتر از 15 سال به نظر می رسد و روی موهایش را رنگ کرده، لحن صحبتش لاتی و کوچه بازاری است، احساس بزرگی دارد، ابتدا به دروغ خودش را بزرگتر از سن واقعی معرفی می کند، اما کم کم نرم می شود و چهره خودساخته و غیرواقعی اش را کنار می گذارد.

پسرک  آرزو دارد به ترکیه برود و در زمینه نت ورک کار کند، اما نگران میزان تحصیلاتش است،زیرا تا کلاس چهارم درس خوانده و شناسنامه هم ندارد، از من سوال می کند که آیا کار در زمینه  نت ورک سواد زیادی می خواهد؟

امیرعلی دورگه است، مادرش اهل شمال ایران و  پدرش افغانستانی است، مردی که سال ها پیش مادرش را طلاق می دهد و بعد از بازگشت به کشور دوباره با زنی هموطن خودش ازدواج می کند, حالا مادر 50 ساله که در نظر امیرعلی یک پیرزن تمام عیار است، معتاد است این را که می گوید حالت اکراه و ناراحتی را در چهره اش می بینی، برادرش هم به تازگی ترک اعتیاد کرده و در گیلان زندگی می کند، نفس بلندی می کشد و  چشم از من می گیرد و به سمت دیگری نگاه می کند، واین یعنی نهایت اندوه برای کودک 15 ساله  ای  که در رفتارهایی ساختگی اش  سعی می کند مردانگی و قدرت را به مخاطب القا کند، کاری برای محافظت از خود در این وانفسای زندگی آوار شده بر سرش !

نام خلیل که می آید گل از گل پسرک می شکفد، عمو خلیل، مردی که به رغم اعتیاد او را بزرگ کرده و همیشه هوای او را دارد مساله ای که به تایید مددکار انجمن هم می رسد، مرد مهربان با همه مشکلاتش برای امیرعلی جای پدر و مادر هر دو را گرفته و برای کودکی در شرایط او موهبتی الهی محسوب می شود، مددکار می گوید که عمو خلیل همه کاری برای گرفتن شناسنامه و ادامه تحصیل امیر علی می کند، اما تا حالا موفق نشده است. 

امیر علی درباره کسب و کارش می گوید که گاهی روزانه 100 هزار تومان از اسفند دود کنی در می آورد، اما باید بخش بزرگی از این پول را به اوستا بدهد، او برایم توضیح می دهد که اوستا ها ابزار کار را در اختیار کودکان می گذارند و بعد خود در گوشه ای از خیابان می نشینند و کار نمی کنند، اوستاها به کوچکترها زور می گویند، کتک می زنند، در مواقع ضروری از آنها حمایت نمی کنند و در پایان شب بخش عمده پولی را که کودک به دست آورده از او می گیرند.  

 

این در خانه مهر است که باز است هنوز

امیرعلی تاکید می کند: « می تونم اوستا بشم اما دوست ندارم، بچه ها گناه دارند» پسرک معرفت را از بی معرفتی ها و ظلم هایی که برخودش رفته و از عمو خلیلی که بدون هیچ مسئولیتی، مسئولانه  او را بزرگ کرده آموخته است.

او درباره مشکلات کار در خیابان می گوید :« هر روز دعوا داریم، مردم فحش می دهند، بد برخورد می کنند، خیلی مواقع هم معتادها ما را خفت می کنن و پولمون رو می گیرن، چندبار تاحالا پولای منو گرفتن، ماموران بهزیستی و شهرداری هم ما رو می زنن، میگن چرا تو خیابون کار می کنی، میگم به من شغل بدین دیگه تو خیابون کار نکنم، کار نکنم چجوری زندگی کنم.»

مددکار در اینباره توضیح می دهد: برخورد بهزیستی و شهرداری با این کودکان قهری است، البته بهزیستی رفتار بهتری دارد، درواقع رفتار بد و ضرب و شتم ندارد و تنها بچه ها را به مراکز مربوطه می برند یا اینکه به سمن هایی که با آنها در ارتباط هستند معرفی می کنند، اما برخورد شهرداری بسیار بد و قهری است و از آنجا که مسئولان بهزیستی نیز در بسیاری مواقع همراه با ماشین شهرداری به سراغ بچه ها می روند بچه ها گمان می کنند که بهزیستی است که رفتار بدی دارد.

آزار جنسی در خیابان های شهر

امیرعلی یکی از بدترین خاطراتش را آزار جنسی دوست 12 ساله اش می داند، او برایم تعریف می کند:« یکی از دوستام که فال می فروشه این بلا سرش اومد، طرف فال خرید و بهش گفت بیا بریم خونه پولت رو بدم، اونم رفت و اونجا وآزارش دادند، خیلی حالش بد بود، الان دیگه خیلی مواظبه، خیلی مواقع خودمم هم احساس خطر کردم.

به گفته مددکار تست های انجام شده روی امیرعلی و حرف هایش نشان می دهد که او درخیابان هم مورد آزار جنسی قرار گرفته است.

حیرتی، مددکار انجمن حامیان کودکان کار و خیابان با اشاره به مشکلات امیر علی و شرایط مادر او خاطرنشان می کند: یکی از مهم ترین آسیب هایی که در انجمن با آن برخوردار هستیم آن است که اکنون مادرانی داریم که معتادند، دومین آسیب هم خشونت زیاد است، حتی مواردی از خشونت علیه مردان خانواده را داریم که معمولا کلامی و عاطفی هستند.

وی با بیان اینکه در حال حاضرتعداد مادرانی که با اتباع ازدواج کرده اند و بعد باطلاق یا بدون طلاق ترک شده اند، و مرد دوباره به کشور مبدا خود بازگشته است بیشتر شده است،می افزاید: این موضوع به  ویژه درباره زنانی که برای شوهران اتباعشان پسر به دنیا نمی آورند زیاد رخ می دهد،مردان آنها برای داشتن فرزند پسر دوباره به افغانستان بازگشته و با زنی از کشور خود ازدواج می کنند، این زنان که عمدتا اهل مشهد، قوچان و زابل هستند پس از ترک مرد شرایط بسیار بدی را پشت سر می گذارند و تبدیل به زنانی سرپرست خانوار با چندین فرزند می شوند که نه سواد و نه مهارت برای کار و امرار معاش دارند.

مددکار تاکید می کند: در بسیاری موارد هم مرد افغانستانی به دلیل رد مرز از کشور خارج می شود و از آنجا که خانواده اش را نمی یابند، همسر او در ایران تنها مانده و خانواده  بی سرپناه می ماند.

والدین سهل انگار ، کودک بی هویت

اما کودکان بی پناه تحت پوشش این مرکز تنها به کودکان کار خلاصه نمی شوند، بلکه کودکانی در این مرکز حضور دارند که گرچه ایرانی و اهل همین سرزمین هستند، اما از تمام حقوق قانونی شان به دلیل یک سهل انگاری کوچک و نداشتن والدین مناسب محروم شده اند، عسل دخترک 15 ساله بی شناسنامه یکی از همین کودکان است.

او که با دایی و مادربزرگش زندگی می کند، می گوید:«وقتی به دنیا اومدم مادر و پدرم ازهم  جدا شدن، مادربزرگ می گه، مامانت حالش خیلی بد بود واسه همین نرفت برام شناسنامه بگیره، پدرم هم که رفته بود، الانم که مرده ».

دخترک ادامه می دهد: مادرم ام اس گرفت اما الان حالش بهتر شده،  البته ازش خیلی خبر ندارم، آخه مادرم چند سال پیش ازدواج کرد و زندگی خودش رو داره، به همین دلیل هم دایی دوست نداره باهاش ارتباط داشته باشم.

عسل در آرزوی درس خواندن است، اما به دلیل فقدان شناسنامه نمی تواند به مدرسه برود و تحت آموزش انجمن حامیان قرار دارد، حتی تلاش های انجمن برای گرفتن شناسنامه برای این دختر نیز به جایی نرسیده زیرا بر اساس قوانین والدین او باید این کار را انجام دهند. والدینی که حقیقتا جز یک نام چیز دیگری به او نداده اند.

شرایط معیشتی خانواده 3 نفره عسل بد است، مادر بزرگ پیر است و برای امرار معاش در این سن وسال، خانه مردم را نظافت می کند و کارگر است، دایی هم چند ماهی است که اعتیاد را ترک کرده و گاهی کار  دارد و گاهی بیکار است، و در این میان عسل مانده و یک دنیا آرزوی آویخته و سرگردان بر شاخه های درخت طوفان زده زندگیش.

حالا این کودک خواستگار پرو پا قرصی دارد، پسرخاله ، نانی که مادرش در دامان او گذاشته و از پسر خواسته که مراقب دخترش باشد، و حالا پسرک اصرار دارد این مراقبت را با یک ازدواج کودکانه کامل کند، مساله ای که عسل از آن بیزار است، و نمی خواهد با پسرخاله ای زندگی کند که حتی از درس خواندن و ارتباط او با انجمن هم ناراحت است، او می خواهد آینده اش را با درس بسازد و شناسنامه داشته باشد.

این در خانه مهر است که باز است هنوز

به گفته مددکار انجمن، این دختر به دلیل مشکلات شدید خانوادگی و آسیب های روانی و عاطفی که دیده است در ابتدای حضور در انجمن به شدت در خودش فرو رفته بود و با همسن و سال هایش ارتباط برقرار نمی کرد اما حالا پس از گذشت یکسال حال عسل بهتر شده و با دوستان و مربیانش صحبت می کند.

عسل نه کودک کار است و نه از اتباع خارجی او بدسرپرست است ، در خانواده ای متولد شده که حتی برای گرفتن شناسنامه او اقدام نکرده است، سهم او از زندگی اندوه و فقر و بی هویتی خود ناخواسته است وهیچ نهادی جز یک سمن او را ندیده است، کودکانی همچون عسل در این کشور کم نیستند.

براساس این گزارش، ایران کشوری در شرایط مهاجر پذیری نیست، اما از بدحادثه در منطقه ای آسیب خیز و ناآرام واقع شده است که تمام مهاجران آن از اقشار ضعیف و آسیب پذیر کشور خود هستند، از یک سو ما کشوری مهاجر فرست هستیم که نیروهای نخبه خود را از دست می دهیم و از سوی دیگر مهاجرینی آسیب پذیر، قانونی و غیرقانونی به کشور ما وارد می شوند، اما با همه این احوال تکلیف ما با این افراد به ویژه کودکان مشخص است، آنها سرمایه های زندگی اند و حقشان داشتن زندگی کودکانه است، سهم این کودکان تحقیر، توهین و تجاوز نیست، فرسوده شدن در خیابان های پس زده آرزوهایشان نیست، حالا که با صلاحدید خانواده هایشان به ایران آمده اند و حضور دارند یا والدینی بی مبالات دارند، باید فکری به حالشان کرد، مبادا که فردا روز، در پی آسیب هایی که می بینند، خود تبدیل به جامعه ستیزانی آسیب زا شوند.

اینجا در این کوچه پس کوچه های فقرزده و پر اندوه، بسیاری به قهقرای آسیب و ناهنجاری می روند، درحالیکه فریاد خاموش شان در گلو شکسته و فریادرسی ندارند.

نظر شما
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز