به گزارش خبرنگار «نیمرخ» برنا، برخی از جوانان با کوچکترین مشکل اولین راهکار را طلاق و جدایی میدانند و هیچ سعی و تلاشی برای حل آن مشکل نمیکنند.
برنا در تلاش است شما را با برخی از افرادی که سالیان سال در کنار همدیگر با تمام سختیها و مشکلات زندگی جنگیدهاند و حال خوشبخت و با سعادت در کنار هم زندگی میکنند، آشنا کند...
این بار با زنی آشنا میشوید که با اینکه به بیماری سرطان مبتلا شده است، اما هیچ تاثیری در زندگی مشترک او نداشته و از زندگی زناشویی خود، احساس خرسندی و خوشبختی دارد.
زهرا 47 ساله در مورد زندگیاش به برنا میگوید: در خانوادهای کاملا مذهبی بزرگ شدم، پدر و مادرم با ایمانی که به خداوند داشتند، اعتقاد و ایمان به خداوند را در وجود من و دیگر فرزندانشان نهادینه کردند. سه خواهر دارم و یکی از برادرانم شهید و دیگری جانباز است.
بیشتر وقت خود را صرف کلاسهای مذهبی و حفظ کل قرآن کردم. در دانشگاه رشته الهیات قبول شدم و تا مقطع فوق لیسانس پیش رفتم. بعد از آن در مساجدها و یا مدارس به تدریس و تفسیر قرآن پرداختم.
تقریبا 25ساله بودم که فهمیدم به سرطان سینه، آن هم از نوع بدخیم مبتلاشدم. بعد از گذشت 2سال، سرطان تمام وجود را گرفت. دکترم گفت:« نهایت تا 2ماه دیگر زنده بمانی»
تحمل اینکه آدم فقط 2ماه دیگر فرصت برای زندگی کردن داشته باشد، بسیار سخت بود؛ اما بازهم به خداوند متوسل شدم و گفتم «عمر دست خداست».
هفتهای دو دفعه باید خودم را به شیمی درمانیهای رنج آور میسپردم. شیمی درمانیهای پی درپی باعث شده بود که مژه و ابرو و موهای سرم را از دست بدهم؛ اما از روحیه خوبی برخوردار بودم و اعتقاد داشتم که اگر بخندم، دنیا به رویم میخندد و امیدواری خودش بهترین دواست.
شاید باورتان نشود، وقتی دکترها مرا جواب کردند، از همه حلالیت گرفتم و هر شب به خانههای خواهر و برادرانم میرفتم، تا با آنها باشم و بعد از رفتنم، مرا یاد کنند و از خودم خاطرهای شیرین به یادگار بگذارم. از طرفی مرگ را حق خودم میدانستم؛ ولی از طرفی هزار آرزو داشتم.
به قدری روحیه خوبی داشتم که به هر کسی که میگفتم فقط یک ماه دیگر زندهام، مرا مسخره میکردند و باورشان نمیشد.
در یکی از روزهای محرم، از خداوند خواستم به واسطه امام حسین و آن زحمتهایی که در راه اسلام و قرآن کشیده بودم، شفای من را بدهد. چند روز بعد خیلی امیدوارانه پیش دکترم رفتم تا از بدنم عکس بگیرد و ببیند تورمورهای بدنم چقدر پیشرفت داشته، دکترم را شگفت زده دیدم و مدام میگفت:« معجزه شده» اکثر تومورها از بین رفتهاند و به اندازه یک عدس باقی مانده که آن هم با دارو رفع میشود. نمیدانید آن روز چقدر اشک شوق ریختم. خداوند با این کار، سلامتی مرا برگرداند تا قدر آن را بدانم. من فقط باید دارو میخوردم و خبری از شیمی درمانیهای دردناک نبود.
بعد از یکی دو ماه که هنوز ابروها و مژه و موهای سرم کامل رشد نکرده بود. یکی از همکلاسیهای دانشگاه به نام «حسین» به خواستگاری من آمده بود. من به او گفتم که من سرطان دارم و کلی بهانه آوردم، اما او گفت: «اگر تو جواب مثبت بدهی من تصمیمم را گرفتهام.»
حسین هم مانند من در خانوادهای کاملا مذهبی بزرگ شده بود و در خیلی از مسائل با هم تفاهم داشتیم، انگار یک روح در دو بدن بودیم. حسین با پا گذاشتن در زندگی من امیدم را به آینده دو چندان کرد.
با دارو آن غده کوچک هم از بین رفت و بعد از 5سال با همسرم و با مشورت پزشکان، تصمیم گرفتم که بچهدار شوم. دومین لطف از طرف خداوند به من، دادن پسری سالم بود. همیشه از این میترسیدم که فرزندم براثر داروهای ضدسرطانی مشکل خاصی پیدا کند؛ اما خوشبختانه خداوند به من پسری سالم عطا کرد.
الان 19 سال از زندگی مشترکم میگذرد و در زندگی زناشوییام بسیار خوشبخت هستم. پسرم الان 14سالش است و بسیار معتقد و با ایمان و درسخوان است.
راز موفقیت و سلامتیام را توکل به خداوند و داشتن« امید» میدانم.