به گزارش خبرنگار اجتماعی برنا/
رستمی سال سال 1360 و درخانوادهای متوسط و مذهبی، در منطقه جنوب شهرتهران بدنیا آمد. او تحصیلاتش را تا دوره دیپلم درمدرسه مخصوص نابینایان شهید محبی تهران می گذراند و بعد از آن در دانشگاه رشته مدیریت صنعتی را ادامه میدهد. میگوید: به دلایلی نتوانستم درسم را در آن رشته تمام کنم و به فوق دیپلم بسنده کردم. البته الان دانشجوی رشته روابط عمومی هستم.
این معلول موفق در زمینه کامپیوتر و زبان انگلیسی فعالیت میکند و در فرهنگسرای بهمن به بچههای نابینا و کم بینا، گاهی هم بچههای بینا درس میهد. میگوید: من در خانوادهای مذهبی و متوسط درجنوب تهران متولد شدم. بعد از اینکه بیناییام را از دست دادم خانوادهام همه تلاششان این بودکه مشکل بینایی مرا برطرف کنند و پرونده مرا پزشکان زیادی دیدند، اما کاری ازدست کسی بر نمیآمد و آنها هم کمکم این قضیه را پذیرفتند دست از سر درمان من برداشتند.
رفتار اطرافیان
محسن میگوید: تمام دوره کودکیام را به یاد دارم، 2خواهردارم، خانواده جمع و جور و خوبی دارم، پدر و مادرم با مشکل من کنار آمدهاند، در همه میهمانیها مرا به همراه خودشان میبردند و به همه معرفی میکردند و به علت رفتار پدر و مادرم بقیه هم با من خیلی خوب و عادی رفتار میکردند و مرا خیلی تحویل میگرفتند. در خانواده من رفت و آمدهای خانوادگی اهمیت زیادی دارد و همه فامیل خانه پدربزرگهای من جمع میشوند، آن دوران زیاد طول نکشید که همه خانواده با بیماری و ناتوانی من کنار بیانند و کمکم هم سن و سالهای خودم نیز قبول کردند که من تا آخر زندگیام نمیتوانم ببینم.
وی ادام میدهد: وارد مدرسه که شدم شرایطم کمی تغییر کرد. نه اینکه بد شده باشد، بلکه هم خودم و هم خانواده و اطرافیانم احساس داشتن فرزندی مثل مرا درک کردیم. خانوادهام برای نخستین بار با تعداد زیادی از بچههای مثل من مواجه شدند که حتی بعضی از آنها از شهرستان برای تحصیل به این مدرسه میآمدند. با پدر و مادرم با خانوادههای این بچهها ارتباط برقرار کردند و دیدند که از لحاظ موقعیت اجتماعی بچههای آنها خیلی از من بدترند، یعنی در مدرسه ما بچههای بودند که خانواده آنها را نپذیرفته و موقعیت بچههایشان خیلی بد بود، دیدن مشکلات آنها باعث شد خانواده من نیز روحیه بیشتری برای ادامه داشته باشند.
شوک مدرسه استثنایی
وی ادامه میدهد: دوره تحصیل را درکنار بچههای مثل خودم گذراندم. خوب بود اما چون من دوره آمادگی را درمهد کودک عادی گذرانده بودم، انتظارداشتم بعد از آن هم درمدرسه عادی درس بخوانم و این تقریبا برای من یک شوک بود که به مدرسهای رفتم که همه مثل خودم بودند. اوایل برایم کمی سخت بود اما بعد که دیدم بقیه هم مثل خودم هستند خیلی زود به محیط عادت کردم و با همه دوست شدم. پسرعمویم که هم سن خودم بود وقتی رفت کلاس اول، میدیدم کیف مدرسه دارد و کتابهایش کم حجمتر هستند، اینهابرایم خیلی عجیب بود. وقتی میدیدم با خودکار مشق مینویسد و همکلاسیهایش را بعد از مدرسه درکوچه میبیند و در مورد درسها و مدرسه با هم حرف میزنند دوست داشتم جای او بودم. وقتی جمع زیادی از بچهها را میدیدم که با هم سوارسرویس مدرسه میشوند و به مدرسه میروند به حالشان غبطه میخوردم دوست داشتم در جمع آنها بودم اما متاسفانه امکان آن وجود نداشت. بعد از گذراندن دوره سوم و چهارم ابتدایی همه چیز برایم عادی شد و شرایطم را پذیرفتم.
حمایتهای پدربزرگم
میگوید: اوایل که میخواستم به مدرسه بروم، یکی ازاقوام سرویس مدرسه "محبی" همان مدرسه استثنایی را که بعدها در آن درس خواندم را دیده بود، او به پدر و مادرم پیشنهاد داد که مرا به آن مدرسه بفرستند، اما چون مدرسه استثنائی بود و شبانه روزی، پدربزرگم مخالفت میکرد و نمیپذیرفت. فکر میکرد پدر و مادرم میخواهند مرا ازسرخودشان بازکنند. اما با همه مخالفتهایش پدرومادرم مرا درآن مدرسه ثبت نام کردند. یک روز پدربزرگم من و پسرعمویم را خواست وبه من گفت اگر اینها میگویند که تو میتوانی درس بخوانی، پس توهم کتابت را بیاور و برای من بخوان، من هم شروع کردم به خواندن. تعجب کرده بود، بعدازآن روزقسم خورد تا زمانیکه زنده است ازمن حمایت کند. به قولش هم وفادار ماند و هنوزهم درکنار من است و از من حمایت میکند. متاسفانه پسرعمویم نتوانست تحصیلاتش را ادامه دهد و کار آزاد را شروع کرد اما به من گفتند که اگر میخواهی زندگیات را نجاتدهی باید درس بخوانی و من هم تا جایی که توانستم این کار را انجام دادم. اما رشته مدیریت دانشگاه را نتوانستم ادامه دهم و لیسانسم را در رشته روابط عمومی ادامه دادم.
آرزوی بهبودی
رستمی درباره ازدواجش میگوید: سال 86 ازدواج کردم. همسرم از اقوام دور است و هیچ گونه معلولیتی ندارد. آشنایی ما به طور سنتی انجام شد و حاصل این ازدواج یک دختر 4 ساله است. دخترم را خیلی دوست دارم. او با شرایط من خیلی خوب کنار آمده، وقتی میخواهد چیزی برایم بیاورد آن را داخل دستهایم میگذارد و مراقب است که از دستم نیافتد. چند روز وقت شنیدم که به مادرش میگفت "مامان نذر امام حسین(ع) کردم چشم بابا خوب بشه"، راستش دلم گرفت. دخترم میداند پدرش با بقیه پدرها فرق دارد و این موضوع را پذیرفته است اما خیلی دوست دارد من بتوانم نقاشیهایش را ببینم یا با او بازی کنم. رانندگی کنم و با ماشین شخصی خودمان آنها را به مسافرت ببرم اما متاسفانه امکان این کارها وجود ندارد. به همین دلیل هم بزرگترین هدف زندگیام درحال حاضر درمان شدنم است. با چند پزشک داخل و خارج از کشور مشورت کردهام و پروندههایم را برایشان فرستادهام اما متاسفانه هنوز راهی برای درمان یافت نشده است.
همسرم گاهی خسته میشود
این معلول موفق ادامه میدهد: همسرم با مشکل من کنار آمده اما مواقعی هم بوده که خسته شده و او را مدتی به مهمانی یا مسافرت فرستادهام تا کمی استراحت کند. یک بار که با هم برای خرید به بازار رفته بودم پلاستیک میوهها که دست من بود پاره شد. همسرم هیچ حرفی نزد اما سنگینی نگاهش را متوجه شدم. مدیری داشتم که همیشه به من میگفت اگر یک بینا لباسش خراب شود، میگویند به جایی گیر کرده و یا اتفاقی برای آن افتاده است اما اگر لباس یک نابینا خراب شود مردم این حرف را نمیزنند. به هر حال افراد نابینا مشکلاتی از این دست به وفور دارند با این وجود همسرم فرشتهای است که خدا برای من فرستاده و محبت او در وجود دخترم هم قرار گرفته است. مردم هم همیشه به لطف خدا با من مهربان بودهاند البته از هرکسی باید به اندازه درک و فهم و باورهایش انتظار داشت.
عشق به کار
رستمی عاشق کارش است، میگوید از کودکی به زبان انگلیسی علاقه زیادی داشته است و این را لطف خدا میداند که الان هم به تدریس زبان انگلیسی مشغول است. وی کارمند سازمان فرهنگی هنری است و در فرهنگسرای بهمن کانون نابینایان به بچهها زبان انگلیسی و کامپیوتردرس میدهد. می گوید: من خودم را نمونهای برای افرادی می دانند که تفاوتیهای ظاهری با افراد سالم دارند، ما هم میتوانیم موفق باشیم. من نمیتوانم و نمیشود را از دایره لغاتم حذف کردهام.