به گزارش خبرنگار اجتماعی برنا/
از پس کارهای کامپیوتری خوب برمیآید. ریخت و روزش هم همین را میگوید. نوع لباسی که پوشیده، کیف چرم روشنی که روی دوش انداخته و عینکی که به چشم دارد او را به شدت شبیه مهندسها کرده است، زندگی برای این جوان 26ساله بازیهای زیادی داشته است. داستان شکستها و موفقیتهای «محمد» را از زبان خودش بخوانید.
همه داشتههای من
22فروردین سال 66 به دنیا آمدم. فرزند دوم خانواده چهار نفرهمان هستم. پدرم مهندسی خواند و مدرکش را از دانشگاه پلیتکنیک آلمان گرفت، برای راه آهن کار میکرد. اوضاع خوبی داشتیم. مادرم خانهدار بود و از زمانی که وارد مدرسه شدم همه فکر می کردند مانند پدرم مهندسی میخوانم.
آغاز دوران تلخ
سوم ابتدایی که بودم پدرم سکته مغزی کرد و نیمی از بدنش فلج شد. از همان زمان دیگر زندگی به من روی خوش نشان نداد. بعد از مدت کوتاهی پس انداز پدر تمام شد. کاسه چه کنم، چه کنم دست گرفته بودیم که متوجه شدیم آپارتمانی که در آن زندگی میکنیم وقفی بوده، اوضاع خیلی به هم ریخته بود. مادرم از پدرم جدا شد و برای آنکه ما سرپرستی داشته باشیم با یکی از دوستهای قدیمی پدرم ازدواج کرد تا ما هم سرپناه و قیمی داشته باشیم. سال 77 بود که پدرم از دنیا رفت. اوضاع مالی ما هم روز به روز بدتر میشد. شغل ناپدری ام رستوران داری بود و اما خیلی از پس هزینههای من بر نمی آمد. پدر که بار سفر را بست من تازه وارد راهنمایی شده بودم، دوره ای که زندگی ام از بین رفت.
همه دلایل یک باخت
فکر میکنم بزرگترین مشکل من رفتن سر کار بود و دوستی با آدمهایی که همیشه حداقل 10 سال از من بزرگتر بودند. ناپدری من مرد بدی نبود اما حاضر نمیشد خرج تحصیل من را پرداحت کند برای همین همیشه کار میکردم تا پول تحصیلم را بپردازم. دوره راهنمایی دیگر دوست نداشتم پولم را خرج درس کنم. بیشتر ترجیح می دادم درآمدم را با دوستانم به تفریح بروم. راستش پول ان دوران خیلی به من مزه کرد. بهویژه زمانی که وارد یک ویدئو کلوپ شدم و درآمد خوبی داشتم. سال 76 با کامپیوتر و برخی از بازیهای کامپیوتر آشنا شدم . البته امروز بخشی از موفقیتم را مرهون همان هستم اما کار در کلوپ آن زمان من را به پرتگاه بدی هول داد. همان زمان و به خاطر درآمد خوبی که داشتم و دوست هایی که دور و برم بودند سیگار کشیدن را آغاز کردم.
امان از دوران راهنمایی
وقتی سیگاری شدم، دوستهایی را در مدرسه جذب می کردم که مثل خودم بودم، کم کم اولیای مدرسه متوجه شدند و باعث شد روی خوشی به من نشان ندهند. بعد از سیگار و در همان دوران خوردن الکل را هم آغزا کردم. عصبی شده بودم، با همه درگیر می شدم، اعضای خانواده از دستم در امان نبودند. دوم راهنمایی برای یک انتقام بچگانه بعد از ساعت مدرسه، دفتر مدیر را آتش زدم و از مدرسه اخراج شدم. برای من که مدرسه را دوست نداشتم و پول کار برایم مزه کرده بود اتفاق بدی نبود، با خانواده به کلاردشت رفتیم و پدرم رستورانی را باز کرد. آنجا هم کار می کردم و هم مدرسه می رفتم، کم کم وارد کار تبلیغات شدم، درآمد دوبرابر شده بود. از همان جا دیگر مدرسه نرفتم و چسبیدم به کار و صدالبته دوستان خلافکارم.
اولین تجربه کانون
روز به روزی عصبی ترمی شدم. یک بعد از کلاردشت به تهران بازگشتم، یکی از پسرهای محله سر به سر خواهرم گذاشت و من با مشت ضربهای به او زدم که هم دماغش شکست هم جمجمهاش ترک برداشت. از من شکایت کردند و برای اولین بار وارد کانون شدم. البته قبل از آن نیز مدام به خاطر دعوا و شکایت دیگران من را به کلانتری می بردند. سن کمی داشتم و من را به بازداشتگاه نمی بردند اما این بار دیگر به کانون رفتم. بعد از آن حدود 16 ساله بودم که آزاد شدم، اما خانواده ام دیگر من را خانه راه ندادند. اعضای کانون من را تحت پوشش مرکز مراقبت قرار داند. 4 نفر بودیم، ماهی 40 هزار تومان هم هزینه زندگی می گرفتیم و مدرسهای ثبت نام کردم. دوم راهنمایی را تمام کردم اما یک سال نشد که آن خانه جمع شد و من دوباره بی خانه و یک جورایی آواره شدم. حالم بهتر شده بود و خانواده ام قبول کردند با آنها زندگی کنم. زمانی که برگشتم خانه دوباره حالم بد شد و پرخاشگر شدم، آنقدر دعوا کردم که دوباره وارد کانون شدم و دو هفته ای وارد کانون شدم و دیگر خانواده من رو قبل نکردند.
در کافی شاپی نزدیک میدان حر مشغول به کار شدم. البته این میان حقوق پدرم را هم می گرفتم و بعد از ازدواج خواهرم همه پول به من میرسید. 18 ساله شده بودم، افسرده و بی حال و حوصله، بیهدف و بدون حمایت خانواده، دیگر از دوستهایم خبری نبود اما حس میکردم وقتی برای زندگی کردن ندارم. باید برای زندگی کردن کسی به من کمک میکرد، یاد مرکز مراقبتها افتادم، سراغشان رفتم و شرایط را برایشان توضیح دادم. کرج خانهای به من دادند و یک سالی آنجا زندگی کردم همان تنهایی بلایی به سرم آورد که تا پایان عمر فراموشش نمیکنم.
پایان ناموفق زندگی
تنهایی باعث شد تعادل روحیام را از دست بدهم، خسته بودم از زندگی و زمین و زمان، سال 85 بود که خودکشی کردم. سه بار سعی کردم زندگیام را تمام کنم، اما نشد، برای آن که شرایطم تغییر کند من را به بیمارستان دکتر لواسانی بردند. بستری شدم و برای فراموش کردن خاطرات گذشته 6 بار به من شوک الکتریکی دادند. کار درستی نبود به دلیل همان روش درمانی تمرکز ندارم و تاثیر بدی روی حافظهام گذاشته است.
روزهای خود از راه می رسد
بعد از طی کردن دوره درمانی یعنی سه ماهی که آنجا بودم همه موهایم سفید شده بود. هیچ کس را به یاد نمی آوردم. تا مدتها دارو مصرف می کردم، تبدیل شده بودم به یک آدم 100کیلویی بی خیال و بیهدف، یک روز تصمیم گرفتم و داروهایم را کنار گذاشتم ودوباره سرکار رفتم. مرکز مراقبت ها من را تحت حمایت خود گرفت. با این که آزاد شده بودم از من برای درس خواندن حمایت کردند. سال 87 بود که وارد سازمان شدم و درسم را ادامه دادم. کامپیوتر را دوست داشتم و مرکز مراقبت ها به من شهریه گذراندن دوره های کامپیوتر من را پرداخت کرد. به سرعت همه دوره ها را به بهترین نمرات طی کردم و مدرک گرفتم، با همان مدارک موفق شدم 2 ساله دیپلم کامپیوتر بگیرم.
کم کم وارد کارهای کامپیوتری شدم. بعد از مدتی آنقدر برای دیگران کار کردم و پولم را ندادند که تصمیم گرفتم برای خودم کار کنم. طرحی را نوشتم و به مرکز مراقبتها دادم، آنها قبول کردند از طرحم حمایت کنند و به من وام بدهند. آن زمان به دلیل گذشتهای که داشتم کسی حاضر نبود ضامن من برای دریافت وام شود. همین سالها بود که مادرم موفق شد خانهای را در فردیس کرج تهیه کند. روی خانه 3 میلیون و 500هزار تومان بدهکار بود، وام را تسویه کردم و مادرم سند خانه را داد تا من وام را بگیرم. یکی از دوستهای پدرم هم که از گذشته من چیزی نمیدانست با یک برگه چک ضامنم شد. البته کار به این راحتی نبود، ماهها وقت من را گرفت، از خیلیها نه شنیدم اما آنقدر پیگیری کردم تا آنکه به هدف رسیدم و وام را گرفتم.
التبه باید با نیمی از مبلغ وام مغازه تهیه میکردم و با نیم دیگر آن وسایل میخریدم. 2ماه تمام هر روز از صبح تا شب تکتک خیابانها را میگشتم تا مغازهای پیدا کنم. به صورت کاملا اتفاقی مغازهای کوچک در یکی از خیابانهای فردیس کرج پیدا کردم که 4 میلیون تومان رهن آن بود. خیلیها گفتند این کار را نکنم اما من مصمم بودم که موفق شوم. سال 89 کارم را آغاز کردم. همان نزدیکی مرکز ورزشی هست که امروز بوفه آن مرکز را میز اداره می کنم، کم کم جواز کسب را نیز دریافت کردم و یک مغازه اجارهای دیگر نیز در همان منطقه تهیه کرده ام، در این مدت 3 نفر از دوست های قدیمی خود را در کانون با آنها آشنا شده بودم را سر کارآوردم و آنها بعد از آنکه کار را یاد گرفتند الان برای خودشان به طور مستقل کار میکند.
روزهای خیلی خوب
حالا یک سالی میشود، با مادرم زندگی میکنم، زندگی خوبی دارم، ماشین خریدم و دوستانی دارم که هر کدام درسی برای من هستند. مطمئنم سختیهایی که خانوادهام دادهام را نمیتوانم جبران کنم اما تمام تلاشم را میکنم که آسایش و خوبی امروز تغییری نکند. امروز پس انداز خوبی دارم، اقساط وامم را به خوبی و سروقت پرداخت میکنم و تمام هزینههای زندگی را من تامین میکنم. خدا لحظهای من را رها نکردم، خدا برای هیچ بندهای بد نمیخواهد اما هر کسی باید خودش تغییر را آغاز کند. من خواستم و خدا هم کمکم کرد. سخت بود اما لذت امروز تمام سختیها را از یادم برده است.