به گزارش خبرنگار اجتماعی برنا
روی دیوار اتاق کار، درست روبهروی میزی که چرخش را روی آن گذاشته، درخت نخلی کشیده است در کنار یک رودخانه، هر بار که میخواهد خستگی از تن به در کند، دستش را ستون چانهاش میکند ، به نقاشی چشم میدوزد و نفس عمیقی میکشد. 21 سالی میشود که بوی دریای جنوب را فقط تصور کرده است!
قرار میشود اسمش «الهه» باشد و کسی نفهمد که او دختری است، زاده خانوادهای ثروتمند و البته پرجمعیت. همه داستان او از روزی شروع میشود که پدر بار سفر آخرت را بست و به دیارباقی شتافت. این داستان واقعی را از زبان دختر گندمگون گندمزارها بخوانید.
پرده اول: روزهای سخت و بیخیالی نوجوانی
پدرم تاجر بود، قوت مردم را تجارت میکرد، درآمد خوبی داشت، همه کودکیام در خانه دراندشت پدر بدون نگرانی گذشت. پدرم وقتی با مادرم ازدواج کرد از همسر اولش 3 فرزند داشت؛ یک دختر و دو پسر، مادرم زن دوم بود، پدر بعد از مرگ زن اولش با مادرم ازدواج کرد و حاصل این ازدواج 9 بچه بود که من سومی آنها بودم. خیلی درس نخواندم، سوم ابتدایی جنگ شروع شد و دیگر بچهها مدرسه نرفتند. پدرم را خیلی دوست داشتم اما رابطهام با مادرم خیلی هم صمیمینبود، زیاد کارهای هم را درک نمیکردیم، عزیز دردانه بابا بودم و دختر نافرمان مادر، وقتی پدر رفت، خیلی تنها شدم. اختلاف من و خانوادهام بیشتر سرکارهایی بود که انجام میدادم، در جنوب خیلی باب نبود دخترها ادای پسرها را در بیاورند، دوچرخه بازی کنند، بدوند و بخندند. کارهایی که من انجام میدادم و مادرم را ناراحت میکردم.
نوجوان بودم، حدودا 16 ساله، برادرم عاشق دخترخالهام شد و به رسم قدیم من باید زن پسرخاله میشدم تا خانواده خالهام با ازدواج برادرم موافقت میکردند. پسرخالهام پسر خوبی بود اما من دوستش نداشتم، یادم میآید 8 ساله بودم که از دوچرخه افتادم و کمرم آسیب دید، 2 سالی نتوانستم راه بروم تا اینکه کمکم بهتر شدم، وقتی بزرگترها مطرح کردند که من با پسرخالهام ازدواج کنم، پدرش اعتراض کرد و گفت که الهه مریض است، مریض نبودم، مشکلم به طورکامل حل شده بود. اما همین کلام باعث شد زیر بار این وصلت نروم. روزهای سختی بود،2 بار اقدام به خودکشی کردم تا مادرم دست از سرم برداشت و پرونده ازدواجم مختومه شد. درگیر این اختلاف با خانوادهام بودم که بحث ارث و میراث هم به میان آمد. بحثی که همه زندگی من را به هم ریخت.
پرده دوم: برداشتن یک سند بیارزش!
من همه خواهر و برادرهایم را دوست داشتم، حتی آن 3 تایی که از زن اول پدرم بودند. راستش رابطهام با آنها بهتر از خواهر برادرهای دیگرم بود. یک روز، خواهر بزرگترم که از مادر یکی نبودیم، ازمن خواست سندی را از کشوی مادرم برایش ببرم، از روی سادگی قبول کردم و سند را برایش بردم. من از خانواده طرد شده بودم. انگار دیگر کسی من را نمیدید، فقط خواهرم با من مهربان بود، برای همین وقتی کاری از من خواست، بدون تفکر آن را قبول کردم.
هنوز هم نمیدانم آن سند چه بود و چه اهمیتی داشت که وقتی برادرم فهمید، تصمیم گرفت من را بکشد. خواهرم پناهم داد، اما دوباره به خانه خودمان برگشتم، زندانی شدم، کتک خوردم، آزار زیادی دیدم، خواهرم که خودش را مقصر میدانست، پسرش را فرستاد تا من را نجات دهد، پسرخواهرم من را نجات داد و با او به تهران فرارکردم تا کمی اوضاع بهتر شود. فکر میکردم او فرشته نجات خالهاش است، فکر میکردم خدا خواهرزادهای بهتر از او نمیتوانست به من بدهد، درست زمانی که به او اعتماد کردم و با او تهران آمدم، به من تعرض کرد.
پرده سوم: از اقدام به قتل تا دستگیری
به جنوب زنگ زدم، به برادرش گفتم چه بلایی به سرم آورده، زیرزمینی گرفته بود و آنجا تقریبا زندانی بودم، زندانی که نه وحشت داشتم از آنجا فرار کنم، بچه بودم، دوتا از مردهای فامیل خواهرم تهران آمدند. قرار شد که فردا با آنها و بچهای که به دنیا آمده بود به جنوب بروم، شب شنیدم که قصد دارند من را از قطار به بیرون پرت کنند، میخواستند من را بکشند تا خلاف پسر خواهرم را بپوشانند. وقتی که موضوع را فهمیدم خیلی ترسیدم و داد و فریاد کردم، التماسشان کردم که رهایم کنند. قبول کردند و تصمیم گرفتند با بزرگ قبیله صحبت کنند. بزرگ یکی از قبیلهها قبول کرد که با من ازدواج کند و بچه را هم به یکی از افراد قبیله بسپارد. اما قبل از اینکه این اتفاق بیفتند، آن مرد هم فوت کرد. بالاخره دایی بچهای که به دنیا آمده بود ما را به پلیس معرفی کرد و هر 2 دستگیر شدیم.
پرده چهارم: سالهای زندان
12 سال طول کشید تا ثابت شود من جرمی مرتکب نشدم. تا مرز اعدام هم پیش رفتم اما یکی از مددکارهای زندان دنبال کارم بود. آنقدر تلاش کرد تا بالاخره بیگناهیام ثابت شد. در این مدت بچهای که به دنیا آمده بود با من و در زندان زندگی میکرد. 7 ساله که شد او رابه بهزیستی بردند. راستش روزهای اول دلم نمیخواست باشد، اما وقتی او را از من جدا کردند حس کردم از درون خالی شدهام.
پسرم که رفت؛ مدتها گریه کردم، تا این که یک روز مسئول زندان در کارگاه خیاطی کاری به من داد تا سرگرم شوم. حکمم اعدام بود و هیچ کاری هم از دست کسی بر نمیآمد. دست و دلم به کاری نمیرفت. اما کم کم سرگرم شدم و همان کار باعث میشد کمتر فکر مرگ باشم. مسئول خیاطی کمک زیادی به آزادیام کرد. بالاخره پروندهام بازخوانی شد و آزاد شدم.
پرده آخر: روزهای بعد از آزادی
از زندان که بیرون آمدم به خانه یکی از دوستان رفتم. با او در زندان آشنا شده بوم، مرکز مراقبتهای بعد از خروج زندانیان به او پول میدادند تا مرا نگه دارد، کم کم پیگیر بچهام شدم تا او را پیش خودم بیاورم. در تولیدی لباس کاری پیدا کردم. روزهای خیلی سختی بود، نبود خانواده، سرگردانی و کمر دردی که من را راهی بیمارستان کرد، همه را تحمل کردم، با کمک مرکز مراقبتها و وامیکه از آنها گرفتم، خانه را تغییر دادم و از زیر زمین به جای بهتری نقل مکان کردم، کمی وسایل خریدم و یک چرخ تا با آن در خانه کار کنم، پسرم 11 ساله شده بود که موفق شدم او را به خانه بیاورم. در حال حاضر زندگی خوبی دارم و با مددکارها هم در ارتباط هستم، کمکی زیادی به من میکنند و تقریبا جای خانوادهام را پرکردهاند. امروز که به یاد گریهها و عذابهایم میافتم، با خودم فکر میکنم که چطور توانستم این مشکلات را تحمل کنم. در حال حاضر تنها دغدغه زندگیام پسرم است. زندگی خوبی دارم، تک تک وسایل را با تلاش تهیه کردهام، کارگاه خیاطی کوچکی در یکی از اتاقهای خانه راه انداختهام و در انتظاری روزی هستم که بتوانم پسرم را داماد کنم.
الههی داستان ما، سالهاست که از خانوادهاش خبری ندارد، از جایی شنیده مادرش مرده و خواهر بزرگش که دستی در ماجرای زندگی او دارد، بیناییاش را از دست داده است، پسرخواهرش هم اعدام شد.