طاهره صفارزاده آن بانوی شعر و شعور در گذشته بود. غمگین بودم. سخت غمگین بودم. احساس میكردم بغضی در گلویم مانده كه باید بیانش كنم. تلفن زنگ زد. آقای فردی بود. از من خواست برای آن زندهیاد یادداشتی بنویسم تا در صفحه ادب و هنر كیهان كه مسئولیتش را داشت چاپ كند. از اینكه پیشنهاد ایشان باعث شد واژگان را به بند كشم و خطی یادگار بر این «خانه بر آب» بهجا بگذارم خوشحال شدم. چراكه ما همیشه در مسیر غفلتهاییم. امروز هم فرصتی است تا قلم را بر سینه كاغذ بگذارم به یاد زندهیاد امیرحسین فردی. اماحس میكنم كاغذ میسوزد و شعلهای كه بهظاهر دیده نمیشود بر آن خطی از خاكستر میگذارد.
چهل روز گذشت. چهل روز برای باور این حقیقت كه دیگر رد سایه و سكوت را كه با لبخندی بر لب پشت میزی عمومی مینشست و از بحث و جدل و غیبت و حرف درشت و تلخ گریزان بود. نمیبینی زود است. گرچه باید با همه تلخی باورش كنی.
خاطرم نیست كه نخستینبار كه ایشان را دیدم كی بود؟ اما دورترین تصویری كه از زندهیاد در ذهنم دارم با آخرین تصویر تفاوتی ندارد. جز آنكه خطوط چهره عمیقتر شده بود و دردی رسوب كرده در آن بیشتر. دردی جسمانی.
من عزیزترین عزیزم را با همین درد از دست دادهام. میدانم چاقوی جراحی با سینهای كه با خود دنیایی حرف دارد چه میكند. میدانم مردی كه قلبش را از سینه درآورند و دوباره برجا بگذارند چگونه به روزها نگاه میكند. میدانم كه دیگر نمیتواند با اطمینان كامل شبها بخوابد و روزها از جا برخیزد. در نگاه چنین كسی چهار فصل پاییز است هرچند در جستجوی بهار باشد.
زندهیاد فردی در تلاش بود تا برگهای تقویم را ورق بزند و به فصل بهار برسد.
برای مردی كه در زمین فوتبال میدویده و دوستانش را به ورزش و تلاش تشویق میكرده است پاییز است نفس كم آوردن.
برای مردی كه با دوستان و شاگردانش به كوه میرفته و آنها را به نوشیدن هوای پاک تشویق میكرده است پاییز است توان صعود نداشتن.
برای مردی كه اهل عمل بوده و گرفتن مسئولیت در راستای اهداف و آرمانش امری عادی، پاییز است توان تحرک نداشتن.
از دید دوستان و آشنایان شاید امیرحسین فردی همان فردی سابق بود اما هر بار كه به دفتر آفرینشهای ادبی میرفتم و در اتاق او را تمام باز میدیدم احساس میكردم نیاز به احوالپرسی دارد. او مردی بود كه یكبار قلبش را از سینه بیرون كشیده و تیمار كرده بودند. این قلب قرار بود قرار یابد اما تجربه تلخ و سنگینی به من میگفت:
باور مدار كه
در همان مدار
بچرخد
بسیار سیب كه قبل از رسیدن
افتاده است.
روزی كه بهعنوان رئیس آفرینشهای ادبی انتخاب شد و به دیدنش رفتم یک جلد كلامالله مجید هدیه بردم. انگار كسی گفته بود باید آقای امیرحسین فردی در پناه قرآن باشد. در آخرین دیدار مثل چراغی كه شعله بكشد، گفت:
از شما نقطه روشنی در ذهن دارم. فراموش نمیكنم.
میدانستم از چه میگوید. در روزهای دغدغه و اضطراب برگزاری جشنواره داستان انقلاب در سال گذشته وقتی بودجهای نبود تا پول داوران را بپردازند و او دست كمک به سویمان دراز كرده بود با وجودی كه بعضی از دوستان تلخ شدند گفته بودند هستیم و حالا او تشكر میكرد. بعد یکباره گفت:
حوزه خانه ماست. اگر به ما حقوق هم ندهند میآییم و باز همینجا مینشینیم.
او متعهد بود. انقلاب را دوست داشت. در جریان فتنه سبز با نوشتن دو مقاله در كیهان روحش را عریان كرد و ادای دین او تا آخرین روزها لبخند به لب داشت و میخواست تقویم عمر را ورق زند و از فصل پاییز عبور كند اما از درون قلب شیشهایاش ترک خورده بود. افسوس كه هرچند بعد از سه دهه بعد انقلاب حضور او كم حضوری نبود. او جدا از همه ابعاد شخصیتیاش یك معلم بود و یک معلم كسی است كه ذاتاً گرده افشانی دارد هرچند كه به فصل پاییز گرفتار آمده باشد.
منبع: پایگاه خبری حوزه هنری