داستان هفته؛

«من و مادرم»: ملانصرالدین

۱۳۹۹/۰۶/۱۴ - ۱۱:۰۰:۳۹
کد خبر: ۱۰۵۰۵۳۱
«من و مادرم»: ملانصرالدین
مجموعه داستان‌هایی با عنوان «من و مادرم» در قسمت‌های مختلف به قلم احمد مایل نویسنده و کارگردان تئاتر را که در خبرگزاری برنا، منتشر می‌شود از این پس در قسمت‌های مختلف می‌خوانید.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، احمد مایل فارغ‌التحصیل کارشناسی بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبا، کارشناسی ارشد کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس که پیش‌تر مدیر تِئاتر و مدرس تِئاتر در دانشگاه شهید بهشتی بخش فوق برنامه جهاد دانشگاهی، مدیر تئاتر و مدرس تئاتر در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، مدرس تئاتر استان های کشور از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده در مجموعه‌ داستان‌های «من و مادرم» قصه‌های کوتاهی روایت کرده که در ادامه به قلم او دهمین قسمت از این مجموعه داستانی را می‌خوانید.

مقدمه:

سلسله داستان های «من و مادرم» شامل مجموعه روایت هایی است که درون آن اتفاقاتی رخ می‌دهد، هر قسمت قصه‌ای مستقل دارد که البته در کل از نظر روند کلی، روح داستان‌ها مرتبط هستند.

شخصیت ها به مرور معرفی می شوند که در قالب مسائل اجتماعی و هنری، با فرمت طنز روایت می‌شوند.

امیدوارم،  بتوانم لحظه های شیرینی گزارش بدهم ، که انتقاد هایم مورد عنایت مسئولین قرار بگیرد.

اکنون دهمین روایت من، از مجموعه «من و مادرم»، «ملانصرالدین» است.

قصه های من ومادرم

روایت دهم "  ملا نصرالدین "

مادرم هر زمان میخواست پندی به من بدهد، این روایتی که مربوط به دوره خلیفه هارون الرشید بود، تعریف می کرد.

روزی ملانصرالدین کنار خانه شان نشسته بود که مردی مسن کنار او آمد و پرسید: جناب ملا شنیدم شما مرد عاقلی هستید.

من  هشت نفر عائله دارم و درآمدی اندک ، همسرم هم‌ بیماراست و پول درمان اش را ندارم. به نظر شما چه باید بکنم؟

ملا گفت: انباری داری؟

 گفت:  ته حیات‌ام اتاقی دارم که روبه ریزش هست و من در آنجا چیزهای به درد نخور گذاشتم.

ملاگفت: می روی و آن را از وسایل‌ات خالی می کنی و در حدی که نریزد تعمیرش می کنی بعد فردا نزد من برمی گردی تا بهت بگم چه کار کن.

مرد مسن رفت و هر چه ملا گفته بود انجام داد و فردا نزد ملا برگشت.

ملا مقداری پول به او داد و گفت این امانت مردم است به بازار میری و هرچه "پیت ،پیت، پنبه" است می خری و انبار می کنی .

مرد همین کار را کرد.

ملا نزد خلیفه رفت به او گفت: باید امر کنی همه مردم باید بر بالای در خانهشان "پیت پیت پنبه بذارن."

خلیفه که از زبان تند و تیز ملا می ترسید خوا سته اش را اجابت کرد و مرد ثروتمند شد و پول ملا هم به او بازگرداند.

شب شد و پسر جوانی چماق به دست  نزد مرد ثروتمند رفت و از او پرسید چطوری پولدار شدی؟

مرد چون از جوان چوب به دست می ترسید جریان را برای اوگفت.

فردا جوان چماق به دست نزد ملا رفت و گفت : ملای دیوانه چه کارکنم که پولدار بشم..؟

ملا نگاهی به هیکل او کرد و پرسید: انباری داری.؟

جوان گفت بله

پول هم برای سرمایه داری ؟

جوان گفت بله .

ملاگفت به بازار برو و تا می‌توانی هندوانه و پیاز بخر و انبار کن و سه روز بعد برو سراغ انبار و شروع کن به فروش آنها.

جوان آن کار را کرد و بیچاره شد.

قبل از آن ملا سراغ خلیفه رفت و به اوگفت فلان خانه فلان انباری و فلان کس هندوانه و پیاز احتکار کرده  است .

و .... جوان بر باد شد.

و این مثل رایج گردید.

تا احمق درجهان است، ابر قد قد بی روزی نماند.

نظر شما
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز