به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، سمانه ضرغانی نویسنده کتاب «گاهی خودت را به خواب بزن» نویسنده و دانش آموخته زبان و ادبیات فارسی در داستانی کوتاه با ترسیم کوچه های یک روستا از قصه زندگی و مرگ متولی امامزاده را روایت می کند. در جایی از داستان می گوید؛استکان چایم را روی بالکن میآورم. روستا کمکم غرق سایه میشود. چراغها از میان درختان کوچهباغ خودنمایی میکنند. همینطور فانوسهای امامزاده. گرچه سوسو میزنند، اما دلگرمی خاصی میدهند.
آخرین باری که به امامزاده رفته بودم فانوسی آنجا نبود. حالا هم که اعلام کرده اند کسی را به داخل راه نمیدهند، یعنی چه کسی آنها را روشن میکند!؟ فکر فانوسها بد جور درگیرم کرده است. فردا باید یک سر به امامزاده بروم.
فردای آن روز ماسک و عینک دودی و کلاه آفتابگیرم را زدم و به راه افتادم. در آینهی کنار در نگاهی انداختم. خودم را نشناختم. احتمالا کسی هم مرا نخواهد شناخت.
در راه با خودم می گفتم میترسم به نشناختن همدیگر عادت کنیم. میترسم اینقدر از آغوشهایمان استفاده نکنیم تا روزی ببینیم که آغوشی برایمان نمانده. میترسم حتی اگر روزی اعلام کنند که لزومی به رعایت فاصلهی اجتماعی نیست، اینقدر به فاصلهها عادت کرده باشیم که نتوانیم مثل قبل باشیم!
با همین افکار وارد حیاط امامزاده میشوم. دستانم را از پشت شیشه بر صورتم هاله میکنم. بخاری نفتیاش میسوزد. برای شستن دستانم به سمت منبع کوچک آبش میروم. باد میوههای گره خورده با پارچههای سبزرنگ درخت را تکان میدهد. تا با تلنگرش درخت به خواب رفته را متوجه حاجتها بکند. کنار پنجره مینشینم. فانوسهای به صف کشیده بر طاقچه را تماشا میکنم. پیرمردی به سمتشان میآید و نفتهای چکه کرده بر اطرافشان را پاک میکند. نگاهی بر من میاندازد که پارچههای سبز را برایم تداعی میکند. به کتاب در دستم نگاه میکنم اما داستان دستان پیرمرد خواندنیترند. رگهای بیرون زدهی دستانش از مرد هیزمشکن میگفت و از رسم دیرین سبد توت بر دیوار همسایه. کبریت را برمیدارد و باز نگاهی دیگر به من و متوجهم میکند که میداند در کارش دقیق شدهام.
گفتم: سلام. تا تاریک شدن هوا وقت هست. چقدر عجله دارید؟!
گفت: نباید دیر شود. شاید کسی خسته از کارش چایش را روی بالکن آورده باشد و به امید روشنی این فانوسها بخورد. شاید یکی از این به خواب رفتهها به امید این فانوسها بر سر مزارش بنشیند. تو هم اگر عمیقتر نگاه کنی شاید معنایی درک کردی. این روزها قبرها زودبهزود پر میشوند. انگار مردم ترسیدهاند که قبر خالی گیرشان نیاید. البته که این مردم برای همه چیز هول میزنند.
مخصوصا حالا که بیماریای ضعیفکش دنیا را فرا گرفته.
اولین فانوس را که روشن کرد فهمیدم وقت رفتن است. هوای بازگشت سرد بود و نگاه پیرمرد گرم.
روز دیگر از راه میرسد و من همراه با استکان چایم روی بالکن میآیم. راه امامزاده شلوغ است. یعنی امروز مردم برای چه هول میزنند؟ باید نگاهم را عمیق کنم. باید به معناهایی بجز روشنی و حقیقت و امید دست پیدا کنم.
ژاکتم را بر اندامم تنگ میکنم. هوا رو به تاریکی میگذارد. دشت سراسر غرق سایه است. من عمیقتر میشوم و به علت شلوغی راه امامزاده پی میبرم. عمیقتر میشوم و به علت تاریکی پی میبرم. به علت نگاه پرمعنای پیرمرد و معنای لبخند آخرش پس از زنده باشید من. و حالا به جای چایم غصهی از دست دادن پیرمردی را میخورم که امید یک روستا بود. فانوسی بر بالکن روشن میگذارم گرچه میدانم قبر پیرمرد پر از روشنایی است. و من کوتهبین تر از آنم که درک کنم.
فقط این را خوب دانستم که او قویترین مرد این روستا بود.