درباره‌ قسمت هفتم «شهرزاد» که به یک هجو تمام‌عیار بدل ‌شده است؛

دعوای پدرخوانده و زنی با چادر گل‌گلی

۱۳۹۶/۰۵/۱۷ - ۱۰:۱۰:۱۳
کد خبر: ۵۹۷۳۶۱
دعوای پدرخوانده و زنی با چادر گل‌گلی
در قسمت پنجم، علیرضا فتحی در قامت عاشقی واقعی و فداکار، دست از کار در انارستان‌های ساوه کشید و قید دختر رییسش را زد و برای نجات جان شیرین، که زمانی وانمود کرده بود دوست‌اش دارد و به عنوان بازیچه حشمت، ادای پسربچه‌ای تحصیل‌کرده و از فرنگ‌برگشته را برای دردانه بزرگ‌آقا درآورده و از او دلبری کرده بود‌، وارد عمل شد و با بازی ضعیفش توانست دکتر دارالمجانین را مجاب کند و در آن‌جا مشغول به‌کار شود. قست پنجم با تمرکز روی این اتفاق و معرفی دوباره این نقش بد تمام شد، اما در کمال تعجب، قسمت ششم به‌کلی او را فراموش کرد و تمرکزش را روی قتل اسد و انتقام از بهبودی و پیدا شدن قاتل حشمت و کشمکش بین هاشم و قباد گذاشت.

اتفاق‌هایی که درمجموع موجب دلگرمی مخاطب شد تا عده‌ای آن را روشن شدن موتور سریال بنامند. موضوع همین‌جاست: وقتی در طول بیش از پنج ساعت هیچ اتفاق مهمی رخ نمی‌دهد، کوچک‌ترین تکانی در داستان یک‌دست و خسته‌کننده، با استقبال و ذوق‌زدگی مخاطب همراه می‌شود.

قسمت هفتم با مواجه اتفاقی شهرزاد با اعلامیه‌های توی کیف فرهاد آغاز و با ورود نصرت بطری‌به‌دست به اتاق شربت و مواجهه با کلفت صیغه‌ای قباد در راهرو عمارت ادامه پیدا کرد. در ادامه، ماجرای تکراری لات‌ها یا نوچه‌های فاجعه‌بار دستگاه دیوان‌سالار و بازی‌های سرسری و جمله‌های فی‌البداهه که درمورد اطرافی‌های بهبودی هم صدق می‌کند، پیش می‌آید و اصل فاجعه از آن‌جایی آغاز می‌شود که شاپور بهبودی با بازی رضا کیانیان، بالای سر جنازه‌ی قاتل حشمت که برای درست عبرت و انتقام‌جویی توسط نصرت کشته شده، می‌ایستد و با سوال‌های تکراریِ این زنم داشت؟ بچه‌ هم داشت؟ ینی بچه‌ش باباشو ندید؟ با تاییدهای پیاپی آدم‌هایش مواجه می‌شود؛ آدم‌هایی که تا گریه تصنعی شاپور را می‌بینند، شروع به گریه‌ و زاری مبتدیانه‌ی دسته‌جمعی می‌کنند و جمله‌های قصارِ لات‌های محبوب حسن فتحی را به زبان می‌رانند: قیمه‌قیمه‌شون می‌کنیم آقا... میخ تو سرشون می‌کنیم آقا... به سر مبارکتون قسمت تلافی می‌کنیم... این‌چنین است که لحظه‌ی تصمیم‌گیری برای کشتن ذبیح و تقی توسط بهبودی‌ها، به یکی از سکانس‌های کمدی ناخواسته بدل می‌شود.

نوبت به کشتن دو تن از دیگر آدم‌های دیوان‌سالار _ ذبیح و تقی که پیش‌تر چگونگی تصمیم به مرگ‌شان توسط بهبودی‌ها گفته شد و بالاخره سازندگان رضایت به حذف‌شان دادند _‌ می‌رسد: دوباره کافه و عرق‌خوری و جمله‌هایی که با بی‌دقتی تمام نوشته و بیان می‌شود. ذبیح از مردگانی می‌گوید که شب گذشته به خواب‌ دیشب‌اش رفته‌اند و تقی با ترس و لرز گوش می‌دهد و در جواب از بی‌تقصیری خودشان حرف می‌زند. رفتاری که کوچک‌ترین شباهتی به برخورد آدم‌کش‌ها در چنین مواقعی ندارد و انگار نه انگار که این دو سال‌هاست برای دیوان‌سالار آدم می‌کشند. خلاصه این‌که هاشم می‌آید و با عصبانیت آن‌ها را از کافه بیرون می‌کشد و همراه با غرولند و شکایت از می‌خوارگی‌ شبانه‌شان، راهی ماشین می‌شوند. همه‌چیز همان‌طور است که در مورد قتل اسد هم رخ داده: چند آدم مسلح توی ماشین، جلوی کافه منتظر خروج آن‌ها هستند و با خروج هاشم و ذبیح و تقی و البته فرهاد که کمی فاصله دارد، سمت آن‌ها می‌آیند و به سبک گانگسترهای فیلم‌های وودی آلن از درهای ماشیت در حال حرکت بیرون می‌آیند و آدم‌های دیوان‌سالار را به گلوله می‌بندند و ذبیح و تقی درجا کشته می‌شوند. همه‌چیز در چند دقیقه اتفاق می‌افتد و سپس بیمارستان و گریه و زاری مادر فرهاد و سررسیدن خانم‌دکتر شهرزاد و مواجهه‌اش با قباد و درخواست قباد برای بازگشت و باقی ماجرا... اما وقتی در بیمارستان، قباد با خانواده‌ی هاشم برخورد می‌کند، مادر فرهاد طوری قباد، بزرگ دیوان‌سالار را کنایه‌باران و با جملات خاله‌زنکی _ اصطلاح بهتری برای‌اش سراغ ندارم _ ناراحتی‌اش را سر او خالی می‌کند که همه‌چیز به یک هجو تمام‌عیار بدل می‌شود: دعوای زنی با چادر گل‌گلی با بزرگ یک خانواده مافیایی در عین جدیت و سکوت پدرخوانده جدید مقابل زن یکی از آدم‌هایش، شوخی درجه‌یکی است که غیرتعمدی سر از حساس‌ترین لحظات قسمت هفتم درآورده؛ جایی که جان هاشم در میان است.      

قسمت هفتم تنها از یک سکانس گیرا و درست بهره می‌برد که در آن تکه‌ای از شخصیت درنده‌خو و بیمار شاپور بهبودی را عیان می‌کند: جایی که شاپور روی صورت یکی از آدم‌هایش را که حین عملیات شب گذشته زخمی شده بود، بالشت می‌گذارد و روی‌اش می‌نشیند و از نوچه‌اش سیگاری می‌گیرد و پس از پک اول می‌پرسد: باران بند آمده است؟ آن‌هم درست زمانی که مرد گلوله‌خورده داشت زیر پای‌اش جان می‌داد. بهترین سکانس این سریال در طول این هفت قسمت که البته توجیه مناسبی برای دفاع از «شهرزاد» به حساب نمی‌آید و بیشتر به آخرین جرقه‌های استعداد از دست رفته کارگردانی می‌ماند که شیوه‌های فروش محصول‌اش در مارکت را به خوبی بلد است...  

در نهایت این قسمت هم با اشک‌های هاشم روی تخت بیمارستان و افشای عشق نافرجامش با ورود بلقیس به اتاق و یادی از رفتگان دستگاه دیوان‌سالار به اتمام می‌رسد و نوبت به محسن چاوشی و سینا سرلک می‌رسد تا قطعه غمگین‌شان را روی تیتراژ اجرا کنند.

نویسنده: سعید طاهری

نظر شما
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز