به گزارش خبرگزاری برنا از گیلان ؛ خانمی 30 ساله با چهرهای نگران و مضطرب مشکلش را اینگونه بیان داشت: همسرم مدام مرا تهدید میکند و با حرفها و رفتارهایش مرا آزار میدهد.
درخواست جدایی دادهام اما میگوید باید مهریهات را ببخشی تا بچهها را به تو بسپارم. با چه ضمانتی اینکار را انجام بدم. نه میتوانم مهریهام را ببخشم چون میدانم کسی به زن تنها با دو فرزند قد و نیم قد پناه نمیدهد یا باید آنها را رها کنم که یقین دارم در کنار پدر معتاد و بیمسئولیت نابود خواهند شد.
در گذشته همسرم در محله ییلاقی با ما همسایه بود. مادرش چند باری برای اینکه با پسرش ازدواج کنم به خواستگاریم آمد. اما پدرم مثل همیشه بدون اینکه نظرم را بپرسد جواب رد داده بود. میگفت اینها در حد خانواده ما نیستند و پسرش فرد مناسبی برای تو نیست. مادرش چند نفری را واسطه کرد تا با خانوادهام صحبت کنند اما آنها رضایت نمیدادند و پدرم سر حرفش مانده بود. من که به این حرفها توجه نمیکردم و خیلی راحت خام صحبتهای مادرش شده بودم که پسرش مرد زندگی است و من را خوشبخت میکند. میگفت پدرت به خاطر خواهرهای بزرگت که مجرد هستند مخالفت میکند و نمیخواهد تو زودتر از آنها ازدواج کنی و سفید بخت شوی...
یک روز بدون اطلاع خانوادهام از خانه فرار کردم و به خانه عمه خواستگارم مجید رفتم. مدت یک هفته آنجا ماندم. مادر مجید با اصرار و میانجیگری پدرم را راضی به ازدواجمان کرد اما از این و آن میشنیدم پدر و مادرم شرایط روحی خوبی ندارند تا حدی که از غصه لباس مشکی به تن کردهاند. تمام دل و فکرم پیششان بود اما مادر مجید مرا دلداری میداد و میگفت مدتی بگذرد برایشان عادی میشود در این میان که نیاز داشتم مجید بیشتر در کنارم باشد و حالم را درک کند، اما او تا دیر وقت بیرون میماند و نزدیکهای صبح به خانه میآمد و تا ظهر میخوابید.
رفتارهایش برایم عجیب غریب بود! چطور میتوانست مرا تا آن وقت شب در خانه تنها بگذارد و با دوستهایش بیرون بماند. وقتی اعتراض میکردم داد و فریاد راه میانداخت که تو تنها نیستی و مادر و پدرم کنارت هستند. بعدها متوجه شدم چون مادرش میخواسته پسرش اصلاح شود او را اجبار کرده تا با من ازدواج کند. مدت 2 سال از ازدواجمان میگذشت اما من همچنان اجازه ورود به خانه پدرم را نداشتم چون آنها گفته بودند دیگر دختری به اسم من ندارند. زندگی برایم تیره و تار شده بود و احساس میکردم به بن بست رسیدهام.
خلاصه با دو بچه در شکم متوجه شدم مجید معتاد است و کار خلاف میکند. هرکاری میشد انجام دادیم تا ترک کند اما او مواد را به همه چیز و همه کس ترجیح داده بود و من و فرزندانم برایش هیچ ارزشی نداشتیم. وقتی مواد به دستش نمیرسید بدرفتاری میکرد در حدی که من و فرزندانم را مورد حمله و کتککاری قرار میداد. الان مدت 10 سال است که از ازدواجمان میگذرد و من درمانده و خسته شدهام. فرزندانم بزرگ شدهاند و به خاطر شرایط بد پدرشان خجالت میکشند که او را به دوستانشان معرفی کنند. به خاطر آنها تا به امروز تحمل کردهام اما دیگر نمیتوانم...
پیام مشاور:
_ برای فرار از زندگی سخت فعلی به هیچ وجه سراغ ازدواج نرویم، چون ازدواج راه فرار نیست و این باور اشتباه میتواند در تصمیم ما اثر گذار باشد.
_ بسیاری از اوقات ما میدانیم تصمیممان اشتباه است و نسبت به هم شناخت کافی نداریم اما به دلیل احساسات یا لجبازی یا حتی اثبات خود به دیگران، تصمیم اشتباه را عملی میکنیم و شادی کوتاه مدت را بر رنج بلند مدت ترجیح میدهیم.
_ ازدواج 3 پایه اصلی دارد: جذابیت، عشق و تعهد. بسیاری از اوقات یک رابطه فقط برای ما جذابیت دارد و دو رکن دیگر آن دیده نمیشود. گاهی هم رفتارهای زوجین بسیار کودکانه است و هنوز به آمادگی و بلوغ روانی و اجتماعی برای ازدواج نرسیدهاند.
نویسنده: "خدیجه کشاورز" کارشناس ارشد روانشناسی بالینی مرکز مشاوره معاونت اجتماعی پلیس گیلان