اردیبهشت امسال مرد 75 سالهای به نام «پرویز» با ارسال نامهای به گروه جویندگان عاطفه روزنامه برای روشن شدن هویت فرزندخواندهاش كمك خواست. وی در این نامه نوشته بود: «سالها پیش با همسرم «زیور» ازدواج كردم اما گویا تقدیر الهی این بود كه از داشتن فرزند محروم بمانیم. بنابراین پس از چند سال تصمیم گرفتیم كودك بیپناهی را به فرزندخواندگی بپذیریم. در آن زمان دختر دانشجویی كه مستأجرمان بود، ما را به اداره بهزیستی معرفی كرد و با كمك او مراحل قانونی فرزندخواندگی طی شد. روز انتخاب در حالی كه تصمیم داشتیم دختر كوچولویی را به فرزندخواندگی قبول كنیم، ناگهان نگاهمان متوجه پسرك 2 سالهای شد كه در چشمهایش غم سنگینی سایه انداخته بود. مأموران این كودك بینام و نشان را 16 اردیبهشت 74 در حوالی خیابان ولیعصر یافته و او را به شیرخوارگاه آمنه تحویل داده بودند. بدینترتیب او را به خانه آوردیم و زندگیمان رنگ و بوی دیگری گرفت. «محمد» در این سالها به خوبی تربیت شده و حالا هم از زندگی در كنار هم راضی هستیم. اما طبق مسئولیتی كه در برابر خداوند و وجدانم دارم، وظیفه داشتم به او در یافتن خانوادهاش كمك كنم و امانتشان را سالم تحویلشان دهم چرا كه همیشه حس عجیبی به من میگفت در دوردستها نگاهی مضطرب و نگران عزیز گمشدهاش است و ...»
پدر «محمد» در بخش دیگری از نامه نوشته بود: «در چنین لحظاتی به این نمیاندیشم كه اگر «محمد» از دستم برود، چه خواهد شد بلكه تنها به این فكر میكنم كه او را به خانوادهاش برسانم.»
پس از انتشار این نامه، تلاش خبرنگاران گروه جویندگان عاطفه روزنامه آغاز شد. پیگیریهای پدرخوانده «محمد» و تماسهای مداوم او با روزنامه ادامه داشت و او دلسوزانه نگران سرگذشت مبهم پسرش بود تا اینكه 8 ماه بعد یك زن اهل همدان با ما تماس گرفت.
آشفته و مضطرب بود و صدایش میلرزید. گریه امانش را بریده بود. در حالی كه دائم «یاحسین» میگفت با لحنی پرالتماس درباره سرنوشت پسرك گمشدهاش میپرسید. انگار «بوی پیراهن یوسفش» او را بیقرار كرده بود. او احساس میكرد پس از 19 سال جستوجو و تلاش بیوقفه به جگرگوشه گمشدهاش رسیده است.
- «این پسر 21 ساله، «رضا»ی من است كه در دو سالگی به طور ناگهانی ناپدید شد. باور كنید در تمام این سالهای پر از فراق و اندوه اطمینان داشتم پسرم زنده است و مرگ او را به هیچ عنوان باور نمیكردم. حس مادریام این را میگفت و حتی هنوز هم اسم او در شناسنامهمان ثبت است.»
به گزارش ایران، «معصومه» خانم درباره جزئیات گمشدن پسرش گفت: «یك دختر و پسر داشتیم كه خدا «رضا» را هم به ما داد. روز اول دی 71، «رضا» 2 ساله بود كه سرمای شدیدی خوردم. بنابراین او را به مادرشوهرم سپرده و به مطب پزشك رفتم. باور كنید رفتن و برگشتنم 10 دقیقه طول كشید. وقتی برگشتم در كمال ناباوری متوجه شدم رضا به طور مرموزی ناپدید شده است. «رضا» گم شده بود و از آن روز قصه سرگردانی و دربهدری ما آغاز شد. چندی بعد شوهرم یك دستگاه «لودر» اجاره كرد و تمام خرابههای محل زندگیمان در همدان را زیر رو كرد تا شاید اثری از پیكر بیجان پسر كوچولویمان پیدا كند اما خبری نشد. پس از آن به شیرخوارگاههای شهرهای مختلف هم رفتیم اما اثری از گمشده ما نبود. مادر شوهرم از غصه گم شدن نوهاش دق كرد و مرد. من هم به خاطر ناراحتی شدید اعصاب تحت درمان قرار گرفتم. باور كنید زندگیمان یك شبه زیر و رو شد و آرامش از خانهمان پر كشید و رفت. هر كجا پسربچه كوچكی میدیدم، دلم میلرزید و به یاد «رضا»ی گمشدهام اشك میریختم و من در این میان فقط بچهام را میخواستم. آن شب كه «رضا» گم شد تا سحر بیدار بودم و یاد بوسههای دلنشین و خندههایش آتش به جانم انداخته بود. از همان لحظه شوم شادی از خانه ما رفت. شبهای زیادی را با اشك و آه به صبح رساندم. در این سالها لباسهایش را در آغوش میكشیدم و ساعتها میبوییدم. خیلی شبها انگار كه صدای گریههای فرزندم را میشنیدم هراسان از خواب میپریدم. من از این غصه نمردم اما باور كنید بارها مرگ را تجربه كردهام. با توكل به خدا برای یافتن جگرگوشهمان تلاش كردیم. در تمام سالهای دوری و فراق با نالههایی كه به آسمان میرفت، او را صدا میزدم اما تسلیم نمیشدم. ردپای پسرم را میبوییدم و این انتظار همیشگی، تنها بهانه من برای زندگی بود.
٭ زن و شوهر همدانی در تحریریه
ساعت 10 صبح یكشنبه 4 دی، چهار مرد و زن اهل همدان پس از هماهنگی قبلی به تحریریه آمدند. آنها پدربزرگ، پدر، مادر و شوهرخاله «رضا» بودند. مادرش عكس برادر «رضا» را نشانمان داد كه شباهت زیادی به چهره امروز «محمد» داشت. دفترچه بیمه، شناسنامه، عكس دوران نوزادی تا دو سالگی او را نیز آورده بودند. پدر «رضا» در حالی كه دستانش میلرزید، بغضش را فرو خورد و گفت: «در این سالها نذر كردم رایگان و بیدستمزد در هر كجا كه دعوتم كنند مسجد بسازم تا بچهام در امان باشد و آسیبی به او نرسد. دهه اول محرم با چشمان اشكبار به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) گله كردم كه چرا حاجت ما را نمیدهند و...
آن شب در عزای امام حسین(ع) بشدت اشك ریختم و عاجزانه از او كمك خواستم تا این كه همان شب خواب دیدم یك علم بزرگ خود به خود به مقابل خانه ما آمده و به حالت سلام خم میشود در حالی كه صدای «یا حسین» میآمد، با حس عجیبی از خواب پریدم. صبح روز بعد برای سفر زیارتی كربلا اسم خود و همسرم را نوشتم اما همان روز در حال ساختن مسجد بودم كه خبر عجیبی شنیدم. یك زن كه از همسایگان قدیم ما بود، به طور اتفاقی در میان روزنامههای باطله انباری خانهشان ناگهان با مشاهده عكس یك پسربچه گمشده، شوكه شده و آن را به خانه ما رسانده بود. وقتی همسرم تلفنی موضوع را به من گفت، بیاختیار اشك ریختم و خود را به خانه رساندم. بعد هم با گروه جویندگان عاطفه روزنامه تماس گرفتیم؛ چرا كه مطمئن بودیم او «رضا»ی گمشده است.»
پس از شنیدن اظهارات پدر و مادر «رضا»، با تلفن پدرخوانده پسرك در بومهن تماس گرفته و پس از هماهنگیهای لازم در میان بهت و ناباوری همراه زن و شوهر همدانی راهی خانه ویلایی شدیم.
٭ لحظه دیدار
مسیر كوهستانی و پرپیچ و خم بومهن طولانیتر از همیشه به نظر میرسید. پدر «رضا» با لهجه آذری میگفت: پسرم! با این همه فامیل در همدان، چطور این همه راه دور و بیابانها را طی كردی و به غریبی آمدی؟ و مادرش با گریه میگفت: بزرگترین آرزویمان این بود كه چشم انتظاریمان پایانی خوش داشته باشد و انگار نذرهای ما به درگاه خدا و امامان بزرگوار نتیجه داده است.
در ویلای بومهن مرد سالخورده پشت پنجره ایستاده و چشم به راه بود. وقتی به خانهاش رسیدیم، گفت: «امشب شادترین شب زندگیام است. این بچه سرنوشت پیچیدهای داشت. همیشه یك پرانتز مرموز در زندگیاش بود و از یك سال پیش وقتی به او گفتم فرزند واقعی ما نیست، در شك و ناباوری دست و پا میزد. از 8 ماه پیش هم كه سرگذشت «محمد» در روزنامه منتشر شد، لحظههای پر اضطرابی را پشت سر گذاشتیم. حالا هم امیدوارم دلایل و مدارك كافی برای اثبات رابطه خانوادگی رضا و خانوادهاش وجود داشته باشد تا من از این آزمون الهی سربلند و پرافتخار بیرون بیایم و امانت خدا را صحیح و سالم تحویل پدر و مادرش دهم. هر چند مادر «محمد» مرا تهدید كرده در صورت جدا شدن رضا از ما، طلاق میگیرد و تركام میكند اما...»
وارد خانه كه شدیم، مادر «محمد» با دیدن ما لحظهای تردید كرد. بیطاقت شد و به دیوار تكیه داد. در دلش غوغایی بود. چیزی در قلبش فرو ریخت. ترس و دلهره به درونش چنگ انداخته بود. بلافاصله به اتاق «محمد» دوید و با صدای بلند فریاد كشید: اگر تو را از دست دهم، فردا دیگر به چه امیدی زنده باشم؟ زندگیام بدون «محمد» فقط عذاب و شكنجه است. راستی كه چه پایان غمانگیزی دارد حكایت مادریام!...
زن همدانی كه طاقت گریههای «زیورخانم» را نداشت، با گریه او را در آغوش كشید. یكی از درد سالهای جدایی مینالید و دیگری از ترس جدایی از فرزندخوانده عزیزتر از جان. زن همدانی سر تا پای «زیور خانم» را بوسهباران كرد و گفت: مادر واقعی پسرم تو هستی كه سالها با عشق و محبت صادقانهات، او را بزرگ كردی. به راستی پسرم فرزند واقعی توست نه من! گریهها و بیتابیهای شما مرا شرمندهتر میكند. فقط آمدهام دستتان را ببوسم و قدردان زحماتتان باشم؛ همین!
مادرها از احساسشان به هم گفتند و پدرها آلبوم عكسهای پسرك را ورق زدند. در این میان «محمد» بیخبر از همه جا در راه خانه بود و نمیدانست دقایقی بعد با چه صحنهای روبهرو خواهد شد. وقتی پسر جوان وارد حیاط خانه شد، پدرخواندهاش به استقبالش رفت. شنیده بود مهمانان عزیزی دارند اما نمیدانست قرار است با چه كسانی روبهرو شود. وقتی پسر جوان وارد خانه شد، «معصومه» طاقت نیاورد. 19 سال از آخرین دیدارش میگذشت. 19 سال پر رمز و راز! دقایقی بعد در حالی كه همه شواهد و قرائن و نشانههای روی بدن پسر جوان از تحقق آرزوی دیرینه پدر و مادر دلشكسته حكایت داشت، معصومه خانم بیاختیار و با چشمان اشكبار پسر بهتزدهاش را در آغوش كشید و... «محمد» نمیتوانست باور كند كه پدر و مادر واقعیاش را یافته است. وقتی شنید اسم او در شناسنامه اصلیاش «رضا» است، خندید و ناخودآگاه گفت: «محمدرضا»!
میخواست حرفی بزند اما زبانش بند آمده بود. هنوز نمیتوانست آنچه اتفاق افتاده را باور كند اما این ماجرا حقیقت داشت. او به خانواده واقعیاش رسیده بود.
«در تمام این سالها دلم میخواست خواهر و برادری داشتم و حالا خوشحالم كه یك خواهر و برادر دارم آن هم در همدان.»
مادرخوانده با چهره نگران به او خیره شد. صدایش مثل قایق شكستهای فرو مینشست: تو با من میمانی؟ و «محمدرضا» در حالی كه اشك چشمانش را پاك میكرد، گفت: دستت را میبوسم كه مرا در كودكی از نوازش دستهای پر مهر مادرانهات محروم نكردی و در این سالها یك لحظه تنهایم نگذاشتی و...
پایان این فصل از كتاب زندگی «محمدرضا» خوش بود. خانواده همدانی شب گذشته مهمان پسرشان بودند و صبح روز بعد همگی راهی همدان شدند ضمن این كه قرار است پدر و مادر واقعی «محمد»، پدر و مادر خوانده پسرشان را به زیارت كربلا ببرند. پدرخوانده «محمدرضا» نیز با تقدیر از گروه جویندگان عاطفه روزنامه گفت: پسرم به طور غریزی و ناخودآگاه عاشق امام حسین(ع) و خاندان گرامیاش است. او آنقدر در عزای امام حسین(ع) جانسوز نوحه میخواند و گریه میكرد كه همگان اشك میریختند. با این كه حدود 2 سال در ایتالیا زندگی كرده بودیم و پسرخواندهمان از زندگی مرفه و مجللی برخوردار بود اما در آنجا هم به عشق امام حسین(ع) عزاداری میكرد. حالا كه پدر واقعیاش را یافته و از او شنیدم كه برای یافتن گمشدهاش و سلامتی پسرش به رایگان مسجد میساخته، ریشه اعتقادات مذهبی پسرم را یافتهام.