به مناسبت ۲۹ آذرماه سالگرد خاکسپاری شهید تندگویان؛

خاطره ای از جوان ترین وزیر تاریخ ایران

۱۳۹۹/۰۹/۲۹ - ۱۰:۰۰:۱۲
کد خبر: ۱۱۰۵۸۳۵
خاطره ای از جوان ترین وزیر تاریخ ایران
محمدمهدی تندگویان به مناسبت سالگرد خاکسپاری پدرش شهید محمدجواد تندگویان خاطره ای از دوران اسارت و ماجرای وزیر شدن این شهید منتشر کرد.

به گزارش برنا؛ روزهای سخت اسارت در تنهایی سلول و غیرت و شکنجه هایی که هر روز تکرار شد همگی برای من لذت بخش بود وقتی در 23 سالگی در زندان های ساواک شکنجه می شدم و روزی که در زندان کمیته مشترک ساواک با مته استخوان پایم را سوراخ کردند نمیدانستم قرار است برای 11 سال  سلول و شکنجه در غربت آبدیده شوم فکر نمی کردم روزی بگویند او جوانترین وزیر تاریخ ایران بود از کودکی و کوچه پس کوچه های محله قدیم خانی آباد تهران دلم می خواست کاری برای این مردم ستم دیده  بکنم که این مردم از ظلم و ستم و مشکلات رها شوند.

پدر و مادرم مرا دیندار بزرگ کردند. درتمام دوران تحصیلات همیشه مراقب علم و تحصیل و دینم بودند و همواره رتبه اول تحصیلات را داشتم در آزمون ورودی 5 دانشگاه قبول شدم حتی پذیرش برای خارج از کشور داشتم اما در پروندۀ مصاحبه ام نوشتند مذهبی است و من برای نجات این مردم به سرمایه بزرگ ایران که سالها غارت می شد فکر می کردم وارد صنعت نفت آبادان شدم باورم بود که روزی رژیم منحوس شاهنشاهی سرنگون می شود از همان ابتدا مقلد امام شدم و رساله ها و اعلامیه های ایشان را درخانه مخفی می کردم باید دانشگاه نفت را متحول می کردم انجمن اسلامی دانشگاه صنعت نفت آبادان را ایجاد کردم و با تمام توان سعی کردم دیدگاه های دانشجویان را تغییر دهم دعوت از اندیشمندانی چون دکترشریعتی ، علامه جعفری ، استاد مطهری در دانشگاه باعث تحول در دانشگاه شد و دانشجویانی که مشتاقانه هم قسم شدند برای فعالیت و مبارزه ، من تنها پسر خانواده بودم و تمام آرزوی مادرم ، ولی هیچ وقت تصور نمی کرد این پسر درس خوان ، ساکت و مودب که همیشه معلم هم سن و سالانش بود درخانه مادری  در مبارزه با رژیم ستمگر شاهنشاهی فعالیت کند و یک روز در زمان دوران کارآموزی در پالایشگاه تهران آن هم درست وقتیکه تازه ازدواج کرده بود و فرزندی در راه داشتند در مقابل چشمانش دستگیر شوم و حتی تا زمانی که پسرم به دنیا آمد به او اجازه ملاقات من را ندهند وقتی آمد که ناخنهای دستم را کشیده بودند و توان راه رفتن نداشتم مدام دستهایم را مخفی میکردم مبادا مادر گرد غم بر چهره اش بنشیند . پسرم را چند ماه بعد از تولد پشت میله ها دیدم ولی یقین داشتم که به زودی همه چیز تغییر میکند و پسرم مثل تمام هم نسلانش از شرایط رژیم راحت خواهند شد، از زندان که آزادم کردند تبعید شدم به شیراز برای به قول خودشان انجام خدمت سربازی بعد مجبور شدم چون ممنوع الکار هم بودم برای امرار معاش خانواده تمام راه های کاری و شغلی را بروم ، از رانندگی و مسافرکشی گرفته تا شاگردی در بازار، مجبور به هجرت به استان گیلان شدم و کار مخفیانه در کارخانه توشیبا فرصت خوبی بود تا با تحصیل در مدیریت ارشد اقتصاد برای روز های کمک به این مردم آماده تر شدم ، ساواک همیشه و تا پیروزی انقلاب مرا تحت نظر داشت ولی عمرش طولانی نبود و ما به آرزوی دیرینه خودمان یعنی انقلاب رسیدیم ایران آزاد شد و کارگران انقلابی همان کارخانه مرا مدیر کردند اولین چیزی که باید انجام می دادم قطع وابستگی بود کارخانه توشیبا را تغییر دادم ، اوایل انقلاب شدیم پارس توشیبا بعد ها که من نبودم خودکفایی آنجا را تبدیل به پارس خزر کرد.

خیلی زود به صنعت نفت دعوت شدم همان جایی که سال ها آرزویم خدمتم بود و تحول برقراری عدالت  برای این مردم، باز هم با خانواده مهاجرت کردیم اینبار نه با اجبار با امید و انگیزۀ مضاعف به خوزستان رفتم برای پاکسازی صنعت نفت و مناطق نفت خیز از عناصر ضد انقلاب و مقابل این مردم مرحوم اشراقی به نیابت از حضرت امام حکم دادند که این مسئولیت خطیر را بر عهده بگیرم در طی آن سال ها رژیم شاهنشاهی و ساواک بدترین ظلم ها را به من کرده بودند تمام توانم را برای برقراری عدالت و برخورد اسلامی کردم و به سختی و مشکلات فراوان این دوره را سپری کردم ولی روح من و تخصص من برای آبادانی و ساخت بود ، سرپرستی مناطق نفت خیز جنوب را برعهده گرفتم تمام توانم را در صنعت نفت برای خودکفایی و گسترش صنعت به کار بردم در همۀ این سال ها خانواده کنارم بود و پشتیبانم حالا سه فرزند داشتم و مادرم به آرزوی خود رسیده بود غافل از اینکه این آرزوی بلند مدت نیست و شهید رجائی دعوتم کرد به جلسه ای ،برای انتخاب وزیر نفت 29 سالم بود فکر نمی کردم در این سن این امر خطیر به من پیشنهاد شود ولی آقای رجائی آدم متفاوتی بود نسبت به نخست وزیرها ازخود مردم بود 26/06/1359 باهم به مجلس رفتیم مرا معرفی کرد و نمایندگان رأی موافق دادند به همت دوستانم که از انجمن اسلامی دانشگاه صنعت نفت آبادان در کنارم بودند برای اوّلین بار برنامۀ پنجسالۀ وزارت نفت را تقدیم دولت کردم، حیف که به محض شروع صدام ملعون جنگ را آغاز کرد و تمام مناطق نفت خیز جنوب پالایشگاه ها و ...  همگی را درگیر یک جنگ نا برابر کرد ، روحم توان نشستن در تهران و وزارت را نداشت ، اصلا من از خوزستان نرفته بودم که برگردم جنگ که شروع شد خانواده ام را به تهران منتقل کردم و در خانه ای استجاری ساکن کردم و برگشتم دراین مدت کوتاه در وزارت تمام سعی من این بود که پالایشگاه ها و مخازن و تلمبهخانه ها از مواد سوختی تخلیه شوند و قدرت تخریب کاهش یابد ، باید به توسعه صنعت نفت درکل ایران اقدام می کردم و جاهایی را که در دسترس نیرو های بعثی عراق نباشد.

اصفهان، شیراز، خراسان، بندرعباس و غیره تمام کشور را فعال کردم ، در توسعه صنعت پالایشگاهی و ما متعهدبودیم که در کنار همه مشکلات سوخت رسانی ، مردم و رزمندگان و صنایع نظامی و دفاعی رو تأمین کنیم و با تمام تمام امر گازرسانی به نقاط دور افتاده و شهرستان ها را آغاز کردم این انقلاب باید این نعمت خدادادی را به همه مردم برساند و جلوی غارت را بگیرد و تا روز 09/08/1359 که در ورودی شهر آبادان لشکر تمام مسلح عراق مرا دستگیر کرد خود را بدهکار این مردم میدیدم ولی خدا برایم سرنوشتی دیگر رقم زد روزی که مرا به همراه معاونینم در وقت سرکشی از پالایشگاه صنعت نفت آبادان دستگیر کردند از همراهانم خواستم تمام مدارک شناسایی خود را پنهان کنند تا کسی متوجه نشود چه کسی اسیر شده ولی متأسفانه خیلی زود مجبور به معرفی خودم شدم مارا با جمع زیادی ازمردم و برادران بسیج مردمی به داخل گودال بردند تا همگی را زنده بگور کنند یک لحظه فکر کردم و من با معرفی خودم جان تمام برادرانم را نجات می دهم، فرصت تأمل نبود و خود را معرفی کردم همگی را از گودال خارج کردند و آمدیم به عراق حالا یازده سال است که درون یک سلول تنها نجوا میکنم و هر روز میزبان شکنجه های تکراری هستم سال ها است خبری از همراهانم ، خانواده ام و ایرانم ندارم همان اوایل وقتی از من خواستند در قبال مکاتبه با خانواده اطلاعات کشورم را بفروشم کتابا به خانواده اعلام کردم مایل به ادامۀ مکاتبه نمی باشم.

فکر کنم از سال 1361 دیگر خبری از بیرون این سلول 6 متری ندارم جزء شکنجه شیرین روزانه و خدا لعنت کند این سازمان منافقین راکه من از قبل انقلاب باهوادارانش مشکل داشتم وهیچ وقت این ها رو انقلابی نمی دونستم در این 11 سال بارها من را شکنجه کردند وعدها دادند و هربار دست خالی رفتند از رفتار زندانبانم فهمیدم جنگ تموم شده اینجا دیگر کمتر صدای ایرانیهابه گوش میرسد فکر کنم تمام هم بندانم رفتند ولی حال این روز های من خیلی تغییر کرده دیگر زیاد نگران خانواده ام نیستم آرزوی دیدن دختر آخرم که بعد از من به دنیا اومده و تو یکی از نامه هام در همان سال اول خواستم نامش را هدی بگذارند ، دلتنگی برای مادرم همه این ها و دغدغه همیشگی کشورم و مردم مدتی است در من تبدیل به یافتن شده مثل اینکه در این 6 متری تاریک و کوچک همۀ این ها را دارم حالا دلم رهایی از همه این ها رو می خواهد سال هاست اینجا با فریاد برای هم بندی های خودم قرآن خواندم ، کمیل خواندم و حالا روز هایی  است که دارم می شنوم در من چیزی متولد شده که مرا از این سلول رها کرده بی تابم کرده و هر روز در من نجوا می کند سال هاست نگران جسم و شکنجه نیستم حتی همین چند باری که مرا بیمارستان بردند و هربار یک تکه از بدنم را در جراحی کبد ، طحال و غیره جدا کردند دیگر برایم مفهومی ندارد فکر میکنم روزی پسرم از من خواهد گفت خواهد نوشت باید حالا به اون روز ها نزدیک شده باشم این کوله بار را باید تحویل این نسل جوان بدهم تا چون من برای ایرانم برای مردمم و برای دینم هر آنچه دارند به کار گیرند این روزها کمتر صداهای بازجو ها را می شنوم آخرین باری که 17 شبانه روز به من اجازه خوابیدن ندادند حس کردم دیگر جسمی ندارم آزاد و رها شدم و دلم تنها پرکشیدن طلب می کند خدایا وقتی سال هاست جزء تو هم دمی ندارم یعنی آزادم و رها از هرچه غیر از توست همه هم رزمانم رفته اند مرا برای خودت ببر.

29/09/1399

به یاد شهید محمد جواد تندگویان

محمد مهدی تندگویان

IMG_20201218_231351_951

نظر شما
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز