مینی مال چهارم...
به این راحتی ها توی دست نمیآمد. به قول معروف نم پس نمیداد. چون شصتش خبردار بود که من میخواهم خاطره جمع کنم. کنارش نشستم و گفتم: "به نظرت چرا ما مستحق این سفر شدیم."
گفت: همه رو نمیدونم. اما پارسال رفته بودیم جنوب. سه راه شهادت. یه حاج آقایی اصرار میکرد که بچهها شماها خیلی جمعتون با صفاست بیاید همین جا بشینید از خدا بخواید با هم ببردتون کربلا. ما هم رفتیم همین رو گفتیم. جالب اینجاست که اکثر اون بچهها اینجا همراهمونن.