داستان هفته؛

داستان کوتاه «بوسه بر خیال»

۱۳۹۹/۱۲/۱۵ - ۰۸:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۱۴۶۵۰۶
داستان کوتاه «بوسه بر خیال»
داستانی کوتاه با عنوان «بوسه بر خیال» به قلم احمد مایل کارگردان و مدرس تئاتر می‌خوانید.

به گزارش برنا، داستان کوتاه «بوسه بر خیال» به شرح زیر است:

از خود بی اختیار شدن و تن به تقدیر سپردن ، با اندوه به گذشته نگاه کردن ، و با نگرانی به آینده چشم داشتن ، احساس بطالت کردن و آرزوی کاری انجام دادن ، حال هرچه میخواهد باشد . مهری و شب .تنهایی ، مهری امشب وجودی انباشته ازخیا ل های درهم دارد.

مهری، روزسختی را پشت سرگذاشته ونگران و خسته است ، یک فریاد دروجودش زبانه می کشد،     بی آنکه بهره ای از آن روز برده باشدو چون راه به جا یی ای نمی برد ، آرام همچون شهابی درشب خاموش می شود . همان گونه که روی تخت افتاده ،چشم به سقف اطاق می دوزد زیر لب زمزمه ای می کند ، چه کنم ؟ خنک هوایی ازپنجره اطا ق اش به درون می آید و شقیقه هایش را سردی دلپذیری مالش می دهد .                                                                                         از سقف  چشم  برمی دارد وازپنجره چشم  به پهنای آ سمان می دوزد. آسمان صاف و شفاف ،    می درخشد ، و ماه بی خیال ازولوله وجود مهری ، نورش را به رایگان ره پوی شب زنده داری زمینی می کند.

مهری لحظه ای چشما های اش را روی هم می گذارد و بازمی نالد : چه کنم ؟ دیواری که دیواراست ، اما به گمان مهری ،همواره، فاصله ی دوری او و مادرش بوده است .

مادر در اطاق دیگری از اثر داروها به خواب عمیقی فرو رفته ، اما این  دفعه هم چون گذشته مهری به یاد اتفاقی میافتد که برای اش رخ داده است ، اخراج، ازتولیدی لباس به علت این که تولیدی ورشکسته شده  است .

مهری فردا به مادرش چه بگوید. این که بیکارشده ام .تولیدی نمی تواند دستمزد بدهد؟و مادر........ چه دارد که به دخترش بگوید ، اکنون جای خالی پدر احساس می شود، چه کند مهری؟

***                                      ***                                             ***

روز که از راه می رسد،دلهره می آورد و ناقوس کار، خوشا به حال آنان که کاری دارند و باری به هرجهت لقمه نانی به سفره.

مهری با تنی کوفته و سری بادکرده ، ازخیالات و کابوس های شب گذشته ، که هرچند کم ، اما به هرحال ، خوابی به چشم هایش آمده بود ، ازخواب بیدارمی شود، با شنیدن صدای ناله مادر، هراسان ازجا می پرد .آه ... ازاین روزهای تابستان که صبح زودش  ظهر به نظرمی آید . مهری به بالین مادر

می رود ،درد او را می فهمد : قضای حاجت ، و....مهری لگن را می آورد .

      هفت صبح ، مهری هم چون روزهای گذ شته ازخانه بیرون می آید . نتوانسته بود به مادرش بگوید که بیکارشده، دل اش می شکند پیرزن ، چه سودی به حال او دارد که بداند . مهری برای پیدا کردن ، کار، ازخانه بیرون مِیرود، همینکه پای اش راازکوچه بیرون می گذارد ، جوان دیروزی را   می بیند ، مقابل کوچه به درختی تکیه داده و چشم به انتهای کوچه دارد ،به منزل گاه مهری نگاه        می کند .  مهری انگارکه اوراندیده به راه اش ادامه می دهد ، جوان به دنبال او ، مهری دلواپس است  به این فکر می کند که : این دیگر چه قوزی است بالای قوز من .بدبختی کم دارم ، برای چه دنبال من   می آید ؟ چرا دست ازسرم بر نمی دارد؟ ازمن چه می خواهد؟

   جوابی برای سوال هایش پیدا نمی کند ، تصمیم می گیرد قسمتی ازراه را پیاده برود، حداقل تا اولین آدرسی که ازروزنامه برای مصاحبه  کاری‌‌ٰٔپیداکرده است. مهمهری خودش را میان شلوغی صبح گاهی رها می کند .

     مهری به طلاهای پشت ویترین جواهر فروشی چشم دارد و جوان یک مغازه پایین تر انگارنه که به دنبال مهری است ، مهری دریک لحظه به طرف جوان ،با شتابی باورنکردنی می رود .رودرروی او

می ایستد، شما چرا من را تعقیب می کنید؟ جوان جا خورده ، مات و متحیر مهری را نگاه می کند .

لحظه ای درسکوت مهری را می نگرد و مهری بازمی پرسد : شما کی هستید ؟

جوان به خودش می آید سعی می کند بروجودش مسلط شود ، نگاهی به اطرافش می اندازد و می گوید:

-خواهش می کنم مهری خانم ، اینجا صحیح نیست ، مردم نگاه امان می کنند .

مهری راه می افتد و جوان شانه به شانه او، می رود وبا خودش می گویداسم ام را ازکجا می داند.

جوان پاسخ می دهد : شما من را نمی شناسید ؟

مهری بی تفاوت پاسخ می دهد: باید بشناسم ؟

جوان با شتابی درکلام : من ام علی ، پسر مراد گورکن .

مهری بی اختیاربرمی گردد، می ایستد، سرتا پای پسر را براندازمی کند؟ علی هم . مهری حوادث گذشته که مدام از آنها فرارمی کرده، دوباره به سراغ اش می آید.

انگارکه  دست و پای اورا بسته ان، مثل این که مغزش را بیرون آورده اند و به جایش کلمه ای               ازگذ اشته اند، قرار دادند. به ابهت گذشته ، مراد گورکن ، مراد گورکن و پدرش..... پدرگلوله ای ازآتش، مردی که حتی درلحظه هم آرامش نداشت .. پدرش جان اش را کف دست گذاشته بود و عده ای را به دنبال خودش می کشاند. هرجا پدر بود علمی افراشته می شد و هرجا گذر می کرد جان ها یک تن می شدند و مشت ها گره می خوردند.

    شعارها روایت جان بودند و روح حتی وقتی که پدررا با گلوله زدند درروزهای خونین شهریور، جسد پدرعلمی شد خونین ........

   مراد گورکن هم دوش پدربود ، علی چقدر به پدرش شباهت داشت . همان ابرو همان چشم های نافذ ، چشم هایی که به دنبال راهی و ره گشایی همواره دو ،  دو می زد ، مهری مراد را به همراه عکس پدردرطاقچه خانه اجاره ای قرارداده بود.

چه تلاش عبثی می کرد مهری که آن روزها را فراموش کند ، اما گذشته به حال و آینده مهری گره خورده اند.وقتی که مراد را برای کندن گور برده بودند او با چشم های خودش دیده بود ، که دسته دسته آدم ها را می آورند و لب گودال های عمیق تیرباران می کنند ، و دسته جمعی درگودال ها چال می کنند .آدم هایی که نه لباس اشان نه  صورت اشان ، نه دست هایشان ، و نه فکرشان آنها را ازاینکه باهم یکجا  می میرند،، پشیمان می شدند، و یا از هم جدای اشان می کرد ند، مراد با چشم های خودش دیده بود دستی را که ازمیان خاک همچون سروی برافراشته بود ، خون لخته شده اطراف مچ اش و تنها انگشتش، سرازیر بود . انگارکه زنده است ،ومثل این می مانست که شاخه گلی با ساقه ای

چوبی رو به آسمان افروخته بود ، علمی ازخون درآن دست بود .

مراد گورکن ، پدرعلی ، آن گوررا حفرنکرد نمی توانست ، او گفته بود : نه و...... اورا به گلوله بسته بودند .

این داستانی بود که مادرمهری بارها برای او تعریف کرده بود.

چه شبیه پدرش بود علی ، سیبی که ازدو طرف نصف شده بود.علی مهری را ازخیالات گذشته جدا کرد   چی شده مهری ، چرا این طوری نگاهم  می کنی ؟

مهری سعی می کند زبان اش را که هم چون وزنه ای سنگین سخت و تلخ شده است، به کاربیاندازد:

- قیافه ات خیلی تغییرکرده علی آقا. با آن ریش و عینک ذره بینی نشناختمت .

لحن صدای اش را تغییر می دهد :

-خوب حالا که شناختمت ، چی می خوای ؟ برای چی دنبال من می آیی؟

علی بدون اینکه از لحن مهری دلخوری به دل راه بدهد، می گوید :

می خواستم بیام خانه شما ، دیشب تا دیروقت سرکوچه اتان بودم ، راست اش ترسیدم ، نمی دانم چرا ؟ فقط ترسیدم .

مهری بی حوصله و با شتاب می گوید : چی می خوای بگی علی آقا ، چرا این دست و اون دست        می کنی، من هزارتا کاردارم .

علی میان حرف مهری می پرد : سعی نکن چیزی را ازمن پنهان کنی ، همه چی را می دونم .

مهری اما هم چنان بی حوصله :

مثل گذشته فعال بودی علی آقا ، منظورت از اینکه همه چی را می دانی ، نمی فهمم .

علی : نمی پرسی دراین چند سال کجا بودم ؟

مهری می گوید،نمی خوام گذشته را به یاد بیارم علی آقا ، به اندازه کافی زجرکشیدم .

علی می گوید:خواهش می کنم این قدرسنگدل نباش مهری ، ماروزهای خوبی را باهم داشتیم ، با هم کارکردیم ، با هم مشت هایمان را گره کردیم ، فریادمان را با هم ازگلو بیرون دادیم ، چی شده مهری ، که بیرحمانه با من رفتارمی کنی این همه سال دوری و تنهایی من رو تغییرنداد اما این همه سال آزادی تورا شکسته مهری ، چرا ؟ چرا باید ازگذشته سخن نگویم، گذشته درقلب هایمان زنده است ، گذشته حال و آینده ماست.

مهری بی طاقت طوری که می خواهد سخن را تمام کند و علی را ازسرباز کند می گوید:

گذشته برای من خواب و خیالی بیش نیست علی آقا ،ٍ کابوسی که سالیان سال  زندگیم را برباد داد.

خواهش می کنم علی ، برو و منو راحت بذار.

علی با ناامیدی و صدایی که گویا خودش هم به مفهوم آنها اطمینان چندانی ندارد و آخرین تلاش        برای مجاب کردن مهری می گوید:

چی به سرت آمده مهری ، ما چی داشتیم که حالا ازدست داده باشیم ، چی تغییرکرده ، من به امید تو   

برای تو و به خاطر آینده ، همی چی را تحمل کردم ، ماخیلی شانس........

   چی تغییر کرده علی؟واقعا می خوای بدونی چی تغییر کرده ؟ چند روز برو میان مردم ، چشم هایت را خوب واکن ، به دورو برت خوب نگاه کن ، بعد بگو که چی تغییر نکرده پایه و اساس زندگی من به هم ریخته ، منمانده ام و مادری که ...... نمیتونه خودش را تا توالت برسونه و زن های همسایه ترو خشک اش می کنند ، چی برام مونده اززندگی ؟

-ماکه این زندگی را نمی خواستیم مهری ،می خواستیم ؟

-هیچکس نمی خواست ، اما فعلا" زندگی امون اینه علی آقا .ومن نمیخوام ازدیگران عقب بمونم ، بروعلی آقا ، برو، و پشت سرت هم نگاه نکن ، نمیخوام دنبالم بیایی .

مهری به تندی علی را تنها می گذارد ، دیگرشانه به شانه ی هم نیستن.مهری می رود ، تند تند ، هرلحظه تندترازقبل، و یکدفعه درخود می شکند و اشک اش سرازیرمی شود.

علی برجا ی می ماند ،مات و متحیر ، انتظارنداشت مهری را این چنین ببیند.  

علی باتنی سست و خیالی ومبهم به راه می افتد ، لحطه ای می گذرد تا علی هم چون گذشته شودو شاید هم سال هایی باید بگذرد وعلی می رود...

نظر شما
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز
بازرگانی برنا
لالالند
دندونت
سلام پرواز